جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۹۱

همچین می‌گی چیزی نشده انگار شیر چکه می‌کنه

پا شدم از این سر شمال رفتم تا اون سر شمال دنبال بارون که همچین یه نم بزنه خنک شم و بوی خاک و ماسه و دار و درخت جنگل بلند شه و هوا رو پر کنه. یه تیکه ابر هم توی آسمون نبود. بارون نیومد که نیومد. رسیدیم به تانکر آبی که چمن‌های بلوار رو آب می‌داد آقای راننده سه‌سوت شیشه‌ها رو کشید بالا که همون یه قطره آب هم بخوره به در بسته و به صورت ما نشینه.
دوباره از اون سر شمال برگشتم این سر شمال، گفتم نکنه آسمون تا ببینه من رفتم بارون ببارونه... که نه‌خیر. گرم‌تر شده بود و مرطوب‌تر. ولی خبری از بارون نبود. از شمالی‌ها پرسیدم «من نبودم بارون نیومد؟»
گفتند «نه. ولی یه بوگاتی قرمز رد شد نمره‌شده»
رفتم جلوی پلیس راه رو گرفتم. گفتم: «این آسمون به من راه نمی‌ده.»
گفت: «محور هراز بسته‌س.»
گفتم: «راه نمیاد با من. بارون نمی‌باره.»
گفت: «محور چالوس بسته‌س.»
گفتم: «محور دنیا هم که باشی تا شمال بیای و بری کنار دریا و بارون نیاد بختت بسته‌س.»
گفت: «کارت شناسایی.»
گفتم: «تو پلیس راهی. باید گواهینامه رانندگی بخوای.»
گفت: «کارت شناسایی، گواهینامه رانندگی.»
گفتم: «آسمون راه نیاد با آدم مسوولش کی‎‌یه؟»
گفت: «ما رو گرفتی؟»
گفتم: «مگه زیر نظر شما نیست؟ نکنه باید بروم وزارت امور خارجه.»
گفت: «به اونا هم ربط نداره فکر کنم. اصلا تو قانون پیش‌بینی نشده انگار.»
گفتم: «شما به کارت برس. من هم برم به کارم برسم.»
گفت: «از این راه نرو. ترافیکه.»
گفتم: «باشه.» بعد پام رو گذاشتم رو گاز و از یه راه دیگه رفتم. پلیس راه از توی دوربین داشت برام دست تکون می‌داد. بعد بی‌سیم زد پلیس‌های دیگه هم برام دست تکون بدن. تا از اون سر شمال برسم این سر شمال هر چی پلیس بود برام دست تکون داد. اون‌هایی هم که ماموریت بودند یا مرخصی، به بچه‌هاشون گفته بودند با لباس همیار پلیس اومده بودند سر کوچه واسه من دست تکون بدن.
این که پلیس‌ها جای این‌که سلام نظامی بدن و احترام بذارن برا یکی دست تکون بدن خیلی عادی نیست.
شمالی‌ها ازم می‌پرسیدند: «تهران خبری شده؟ پلیسا چرا این‌طوری می‌کنند؟»
مسافرها ازم می‌پرسیدند: «شمال خبری‌یه؟ پلیساشون چرا این‌طوری‌ان؟»
از محور هراز دور شدم. توی هندسه باید دور محور بگردی اینجا باید ازش بری بالا. سر محور هراز و سر محور چالوس سال‌هاست تلاش می‌کنند به هم برسن. ولی نمی‌شه. علم هندسه هم کمکی بهشون نمی‌کنه. محور چالوس به کمک‌های مردمی چشم دوخته. ولی مردم تلوتلو خوران پاشون رو می‌ذارن روی گاز و محور هراز یا محور چالوس رو زیر پا می‌ذارن. کاری هم ندارند به این‌که هراز و چالوس که همه رو به همه‌جا رسوندند خودشون می‌خوان به کجا برسند.
کنار دریا یکی داشت آه می‌کشید.
من هم داشتم آه نمی‌کشیدم.
گفت: «آدم چه چیزایی توی زندگی که نمی‌بینه. حتا به عقل جن هم نمی‌رسه.»
گفتم: «عباس صفاری می‌گه یه جایی، یه گوشه دنیا رو بلده که حتا به عقل جن هم نمی‌رسه.»
یارو گفت: «من همه جا رو دیدم.»
گفتم: «سفر زیاد می‌ری؟»
گفت: «یه جایی هست توی جاده چالوس به اسم همه جا. اون‌جا رو که ببینی یعنی همه جا رو دیدی. البته من اونجا رو هم ندیدم. ولی درباره‌ش خیلی شنیدم. اما خودم همه جا رو دیدم. همه جای واقعی رو.»
گفتم: «عباس صفاری می‌گه اگه یه نفر تو رو ببینه، خوب ببینه، دنیا رو دیده. دیگه لازم نیست دنیا رو ببینه.»
گفت: «عباس صفاری زیاد می‌خونی؟»
گفتم: «بیا قدم‌زنون بریم تا کتابفروشی برات کتابش رو بخرم.»
گفت: «اینجا یه شهر ساحلی‌یه. فقط پلاژ داره و فست‌فود و کته‌کبابی. لوتی و دلبربازی و غزل‌خون هم دیگه نداره. کتابفروشی هم نداره.»
گفتم: «پس بریم یه شهر دیگه که کتابفروشی داشته باشه.»
راه افتادیم. دوباره از این سر شمال رفتیم تا اون سر شمال. کتابفروشی نبود که نبود.
گفت: «راستی واسه چی اومدی شمال.»
گفتم: «اومده بودم بارون ببینم ولی ندیدم.»
گفت: «چشات رو باز نمی‌کنی دیگه. خدافظ.»
سرش رو انداخت پایین و یهو غیب زد. انگار آب شد و رفت توی زمین.
داد زدم: «ولی من نمی‌دونستم اصلا یکی مثل تو، به این قشنگی، داره کنار دریا آه می‌کشه. وگرنه از همون اول به هوای تو می‌اومدم.»
صداش می‌پیچید توی گوشم. نشد بفهمم ولی چی.
بعد رفتم کنار دریا. شروع کردم به آه کشیدن.
آسمون هم صاف صاف بود.
هی آه کشیدم و قایمکی نگاه کردم به پشت سر که ببینم یکی میاد آه نکشه و به اون قشنگی باشه که کسی نیومد.
یکی فقط اومد، قشنگ هم بود اما نه به اون قشنگی، گفت: «آتیش داری؟»
گفتم: «من نبودم بارون نیومد؟»
گفت: «نه. ولی رادیو گفت یکی از دخترای ننه دریا گم شده. دیدن با یه آقایی داشته دنبال کتابفروشی می‌گشته.»
من گفتم: «آقاهه من بودم.»
گفت: «همه‌تون خالی‌بندید. آتیش هم نخواستم بابا.»
ما رو آتیش زد و رفت با حرفش. بعد مامور اومد گفت: «چه نسبتی داشتید؟»
گفتم: «نسبت عجیبی داشتیم.»
گفت: «بچه کجایی؟»
گفتم: «همه جا.»
گفت: «پس بچه محلیم که. من هم بچه وینه‌م. بلدی؟ چند تا پیچ با شما فاصله داره. ببینم مدرسه کجا رفتی؟ هان؟»
گفتم: «چه خبر؟»
گفت: «دختر ننه دریا گم شده. تا پیدا نشه بارون نمیاد.»
گفتم: «من دیدمش.»
گفت: «کجا؟»
گفتم: «همه جا.»
گفت: «امکان نداره. تا همه جا نمی‌تونه بره. اصلا هیچ جا نمی‌تونه بره. اگه از دریا دور باشه و دستش تو دست آدمیزاد نباشه آب می‌شه می‌ره تو زمین. صدسال طول می‌کشه تا بره تو آسمون و ابر بشه و بباره و برگرده دریا.»
گفتم: «چیزی نیست بابا. چیزی نشده.»
گفت: «همچین می‌گی چیزی نشده انگار شیر چکه می‌کنه. به جرم همین ببرم آب‌خنک بخوری خوبه؟»
گفتم: «مگه خشکسالی نیست؟ آب نیست که خنکش باشه.»
گفت: «تو مطمئنی بچه همه جایی؟ اصلا بهت نمیاد بچه اینجاها باشی. اینجایی‌ها این‌طوری نیستند.»
گفتم: «راست می‌گی. بچه هیج کجا نیستم. دلم می‌خواد برای خودم یه کم آه بکشم. از لحاظ قانونی ایرادی که نداره؟»
یه بار دیگه از این سر شمال رفتم تا اون سر شمال. خبری نبود.

دست خالی برگشتم تهران. تهران خشکسالی شده بود.