دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۳

من یک شبیه‌سازی شده‌ام

من یک شبیه‌سازی شده‌ام. اسم من را هر سال، دوازده سال، به زور و به اجبار در کارخانه شبیه‌سازی نوشتند. پدر و مادرم می‌ترسیدند من شبیه دیگران نشوم. و وقتی که من دیگر شبیه خودم نبودم پذیرفتند می‌توانم شبیه خودم بمانم و شبیه کسی نشوم. روزی که من در نوجوانی احساس پیری می‌کردم و شبیه پیرمردها شده بودم.

علی‌آقا، راننده سرویس و پاشایی، همشاگردی کلاس پنجم
کلاس پنجم بهترین سال از مزخرف‌ترین سال‌های عمرم بود، چون معلم کلاس پنجم و معلم انشا و ادبیات‌مان را دوست داشتم. حق داشتم انشاهای بی سر و ته بنویسم و معلم انشا حوصله داشت آن همه مزخرف را بخواند و گوش کند. خانم ناعم هم با ما مهربان بود و من یکی هر شب از خدا می‌خواستم او را با یکی از خاله‌هایم تاخت بزند. جز این یکی دو معلم و دقت و علاقه زیاد آقای حدادیان دوم دبیرستان به نوشتن شاگرد دیلاقش، باقی‌ش، باقی همه آن روزهای تاریک مدرسه، مزخرف بود. مزخرف بود اگر عشقی را که به معلم کلاس اول، خانم بهروزنیا، داشتم، از این موضوع کنار بگذاریم.
از آخرهای اول راهنمایی مدرسه نمی‌رفتم. یک سال و نیم تحصیلی هر روز در رفتم. هر روز خدا. دیر رفتم، زود برگشتم. از دیوار پریدم، خودم را به مریضی زدم. با معلم و ناظم دعوا کردم و خودم را لوس کردم. التماس کردم بگذارند به خانه برگردم و در کلاس و مدرسه مزخرف نمانم. کتاب‌های بی‌فایده را نه ما کش دادن، وقتی می‌شد دو روزه خواند و یک‌هفته‌ای امتحان مزخرفش را داد چه فایده داشت و دارد؟ هرگز در زنگ ادبیات زیر شعرها مطالب دیکته‌ای معلم دیکته‌شده را ننوشتم که "معنی" شعر را از رو می‌خواند تا ما واو به واوش را حفظ کنیم و در امتحان واو به واوش را بنویسیم. شعرها و همه نثرها را خودم می‌خواندم، و هر چه به عقلم می‌رسید در امتحان می‌نوشتم و حاضر نبودم از هر جهت شبیه‌سازی بشوم حتا در تماشای دنیا و خواندن شعر و نثر فارسی.
هر روز در رفتم. همه عمر. و هر روز حالم از مدرسه و معلم‌ها و چیزی که همچون لیبل روی عینک جهان‌بینی من می‌چسباندند به هم خورد. هر روز در می‌رفتم. تمام راهنمایی را. تا روزی که سال سوم راهنمایی من را از مدرسه اخراج کردند چون هر روز از مدرسه در می‌رفتم. روزی که با زبان بی زبانی توی دفتر مدرسه به مدیر و معاون و ناظم گفتم حاضرم تنبیه شوم حاضر نیستم شبیه شوم.

آیا شما هم یک شبیه‌سازی شده هستید؟