چهارشنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۳

برویم سیدمهدی آش بخوریم - 5

شیرینی نوبل شده کله‌پزی. می‌گویند شیرینی‌نوبلی‌ها فروخته‌اند و رفته‌اند آمریکا.
قبل‌تر ما توی میرزای شیرازی قدم می‌زدیم و می‌رفتیم  شیرینی نوبل و دو سه شیرینی خشک می‌خریدیم و می‌رفتیم  بالا و از قهوه طلایی قهوه می‌گرفتیم. بعد تو رفتی. اول از پیش من. بعد از اینجا. رفتی کجا؟ آمریکا یا هر جهنم‌دره‌ی دیگری. فرقی ندارد.
بعد من ماندم و میرزای شیرازی. من ماندم و شیرینی خشک‌ها. دوتا می‌گرفتم و سلانه می‌رفتم بالا، یک قهوه می‌گرفتم و سلانه می‌آمدم پایین. 
تو که رفتی زمام امور به هم ریخت. شهر از هم پاشید. خیابان ولیعصر یک‌طرفه شد. چهارراه ولیعصر شد مزخرف‌ترین زیرگذر جهان. شیرینی نوبل هم شد کله‌پزی.
راحت شدی؟ ترس داشتی و می‌گفتی آب از آب تکان نمی‌خورد. دیدی؟ راحت شدی؟ شهر  به هم ریخت. بعد نامه نوشتی و ایمیل کردی که عکست را دیدم توی اینترنت تکان نخوردی. نمی‌بینی؟ شهر ریخته به هم. من ریخته‌ام به هم. ولی از لج تو هم شده، از لج شهردار تهران هم شده، توی عکس می‌خندم. شلوار رنگی می‌پوشم. توی خیابان می‌دوم. بپر بپر می‌کنم. 
مطمئنم دست همه‌تان توی یک کاسه است. دست تو و شهردار. دست تو و رییس‌جمهور. دست تو و مادرم، که هر وقت می‌توانم بهش تلفن بزنم اولش می‌گوید خوبی؟  می‌گویم خوبم. بعد نه می‌گذارد نه برمی‌دارد و می‌گوید برنگشت؟ 
نه برنگشته مادر. من هم دنبالش نرفتم. نمی‌روم. نمی‌خواهم بروم. نمی‌توانم، بخواهم هم نمی‌توانم. این‌ها را به مادرم نمی‌گویم. چون نمی‌دانم چطور براش توضیح بدهم که...



قسمتی از داستان بلند «برویم سیدمهدی آش بخوریم»