جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۹

شب عیدی

صدای همسایه می‌آید. هوا گرم شده و پنجره‌ها باز هستند. شب عید است. زن دارد جیغ می‌زند. اولش از نداشتن خرجی و خالی بودن یخچال غر می‌زد، بلند بلند هم غر می‌زد. بعد به اخلاق بد و بی‌پولی و نامهربانی مرد گیر داد. بعد صدای مرد آمد. صداهاشان جوان است. شاید سه چهارسالی باشد که ازدواج کرده‌اند. مرد حتما برای جایی کار می‌کند، که وقتی زن می‌گوید عرضه نداری حقوقت را بگیری، نمی‌تواند همه‌ی مشکلات صنفی و بیکاری و قراردادهای یک ماهه و سه ماه و نیمه‌تعطیلی کارخانه‌ها و چه و چه را برای زن توضیح دهد. حتما با خودش فکر می‌کند فایده‌ش چی‌یه؟ من نشسته‌ام نزدیک پنجره. هم از تماشای آسمان لذت می‌برم، هم صدای پرنده‌ها حس و حال بهار را برایم زنده می‌کند. دارم روی یک متن بلندبالا کار می‌کنم. طنز است. ده دوازده ساعت بیشتر وقت ندارم که کار را تمام کنم. غرهای زن همسایه تبدیل به فریاد می‌شود. سرکوفت می‌زند. می‌گوید که خسته شده از بس صورت‌شان را با سیلی سرخ نگه داشته‌اند. صدای مرد می‌آید، اما معلوم نیست چه می‌گوید. شاید خواسته توضیح بدهد مشکلات صنفی‌اش را. که چطور شب عیدی شرمنده‌ی زنش شده. بعد صدای ریز زن می‌آید. صدای گریه‌ی یک بچه هم بلند می‌شود. معلوم است که ترسیده. بعد چیزی شبیه جیغ. بعد زن می‌گوید ولم کن. ولم کن. ولم کن. وقتی می‌گوید ولم کن، ولم کن، ولم کن، من دیگر اشکم سرازیر شده. من آدم احساساتی‌ای هستم. شب عید فکر می‌کنم مثل سرود کریسمس چارلز دیکنز باید همه چیز با خیر و خوشی اتفاق بیفتد و تمام شود و یک هپی اند تمام و کمال وجود داشته باشد. از بچگی همین فکر را می‌کردم، و هر سال که از راه رسید دیدم هیچ کسی انگار داستان‌های دیکنز را نخوانده، هیچ چیز شب عیدی، هیچ وقت هپی اند نشد. یا مادربزرگم مرد، یا زن "ع" که عاشق و معشوقی افسانه‌ای بودند گذاشت و رفت، یا فهمیدیم "م" سر برادرش کلاه میلیونی گذاشته است و خانه‌خرابش کرده، یا... حالا هم شب عید است، حالا هم زن دارد کتک می‌خورد. فحش‌های زن و فحش‌های مرد را می‌شنوم. فقر چیز بدی است. مخصوصا اگر شب عید باشد. غم چیز بدی است. مخصوصا اگر شب عید باشد. اگر اسکروچی باشد که تا آخر قصه، تا آخر دنیا اسکروچ بماند. اسکروچی که...
این‌ها را نوشتم که ذهنم خلاص شود. شب عید است، غم و فقر پشت در است، غم و فقر روی طاقچه است. داخل حساب بانکی است. پشت ویترین رنگارنگ مغازه‌هاست. توی مشت پدری است که دست کودکانش را با عجله می‌کشد تا از جلوی پیتزا دانه‌ای هفت هزار تومان به سرعت ردشان کند تا آن‌ها بوی ادویه‌ی بی‌انصاف پیتزا را در هوا نشوند. غم و فقر به اندازه به همه رسیده، توی لحن آدم‌ها، توی لحن آقای راننده، توی لحن عیدت مبارک‌گفتن‌ها، همه جا پیداست.
زنگ اساماس موبایلم می‌آید. نوشته: طنزت را زودتر برسان. باید این صفحه را ببندم، صفحه‌ی وردِ نیمه‌کاره را باز کنم و دق و دلی‌ام را سر اسکروچ‌های روزگار خالی کنم. من داستان‌های هپی اند را دوست دارم؛ حتا اگر دیگر گذشته باشد دوره‌ی داستان‌های هپی اند...



هپی اند - 1
یکی دو ساعت پیش، ویرایش اول کارم که تمام شد، پا شدم رفتم پای پنجره. سکوت. سکوت. سکوت. شاید پا شده‌اند رفته‌اند بیرون، خرید شب عیدی.



هپی اند - 2
حالا دارم نسخه‌ی نهایی کارم را آماده می‌کنم. دو و نیم شب است. هوا گرمتر شده. هنوز برای کولر هم زود است. پنجره‌ها باز است. پنجره‌های همسایه‌ها هم لابد. لابد رفته‌اند خرید شب عیدی، خوش و خرم، شام را با خنده و شادی رفته‌اند رستوران یا یک ساندویچی ارزان - چه فرقی می‌کند؟ - بعد مرد دست بچه‌اش یا بچه‌هاش را گرفته، زن هم دست مردش را سفت چسبیده. راه افتاده‌اند سمت خانه. ما نمی‌دانیم مرد از کسی پول قرض کرده یا طلای زن فروخته شده، اما می‌دانیم که دیروقت آمده‌اند خانه. بچه یا بچه‌ها خسته بوده‌اند و زود خوابیده‌اند. آن‌ها آمده‌اند در همان اتاقی که دعواشان شده بود - شاید خیال می‌کنند اتاق عایق صدا است و صدای داد و هوارشان را بچه یا بچه‌هاشان و شاید هم همسایه‌ها نمی‌شنوند.
آن‌ها فکر می‌کنند اتاق‌شان عایق صداست، حالا دیگر مطمئنم! پنجره‌شان به خاطر گرمای شب عیدی باز است... صدای یکنواخت و آرام‌شان حیاط پشتی را پر کرده... پنجره را می‌بندم و می‌آیم تا اینجا بدون هیچ عذاب وجدانی بنویسم؛ هپی اند.