من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
گفتم: «حسنی تویی؟ «حسنی نگو بلا بگو» خودتی بلا؟»
گفت: «اوهوم. خودمم. اما نه اون حسنی قصه. من آقای مهندسم که فامیلمون هم که رفته دوبی، قراره تا آخر این هفته از ارضالهدایا برام پیاچدی بگیره. پیرو همین مهم خواهشمند است منبعد این جانب را دکتر مهندس حسنی خطاب فرمایید. با تشکر
دکتر بعد از این، حسنی
معاون مستغلات عمومی که کاربرد شخصی دارد
مورخه شنبه 20 و چندم اردیبهشتالاول سنه 1390 هجری شمسی.»
گفتم: «حسنی، دستت به نامه نوشتن آشناستها.»
گفت: «اقتضای زمان و اقتضای حیات است، در ضمن لازم به یادآوری است که اینجانب دکتر مهندس...»
گفتم: «دکی جون، تا اونجا که ما توی اون شعر دوران بچگیمون خوندیم تو با موی بلند و روی سیاه و ناخن دراز، نشسته بودی توی سایه و هر چی بابات بهت میگفت و زورت میکرد یه حموم هم نمیرفتی. یادته حسنی؟ بر خلاف تو، من که با بابام و عموم هفتهای سه بار میرفتیم حموم الان هر سه تاییمون توی قسط وام ازدواج و وام مسکن و وام خوداشتغالی توی گل گیر کردیم. یادته حسنی؟ مرغ قلقلی و جوجه و گاوه و کره الاغ کدخدا و خلاصه همه گفتند تو آخر و عاقبت نداری و ماها که اهل حمام و درس و مدرسه و دانشگاه بودیم قرار بود آینده رو بسازیم، چی شد حسنی؟ چطور شد که اینطور شد؟»
دکی مهندس حسنی گفت: «باز هم این جوانها به من رسیدند شروع کردند به سؤال کردن. البته بنده پاسخگو هستم، اما علیالحساب شما را پیوست این نامه ضمیمه میکنم و ارسال میکنم به «بانک وام و قرض و قوله» خدمت آقای تنپرور؛
جناب آقای تنپرور
رئیس محترم بانک وام و قرض و قوله
خواهشمند است به آسانسورچی – پیوست نامه – سیصد چهارصد هزار تومان وام با بهره یواش بدهید که برود زن بگیرد، تا با تقویت و ایجاد حالت ازدواج در وی، وی دست از سر ما بردارد.
با تشکر
دکتر بعد از این، حسنی
معاون مستغلات عمومی که کاربرد شخصی دارد
مورخه شنبه 20 و چندم اردیبهشتالاول سنه 1390 هجری شمسی.»
دکمه توقف آسانسور را زدم و گفتم: «حسنی جان، بیا برو توی این طبقه فعلا یه آبی به سر و صورتت بزن، تا اینجا هم یه کم هوا عوض شه. راستش رایحه شما من رو برد به همون سالها... یادش به خیر، بوی آخور... بوی کود... بوی کره الاغ کدخدا... آقا خوشحال شدم دیدمت. اما بسه! بفرمایید، توی همین طبقه یه حمام عمومی هست. بفرمایید.»
شرط میبندم از همان دوران حسنی نگو بلا بگو، به صورت پیوسته و تمام قد حمام نکرده بود.
کماکان طبقه جیاف
گفتم: «حسن! حسن کچل! خودتی؟»
گفت: «بله خودمم ولی خستهم.»
گفتم: «مشخصه. خب، بگو بینم چی کار میکنی؟»
گفت: «من چی کار میکنم؟ په... من کار نمیکنم جوجه! یه مشت جوجه مثل تو برام کار میکنند.»
گفتم: «جوجگی از خودتونه.»
گفت: «زیاد قد قد کنی میدم پرتت کنند بیرونها.»
گفتم: «حسن کچل! بابا ما با هم رفیق بودیم، یهو چطور شد؟ این چه طرز حرف زدنه؟»
گفت: «از من سؤال میکنی؟ تو توی چه جایگاهی هستی که از من سؤال کنی؟ ببین بچه! اون دوره متلها و قصههای هزار و یک شب گذشت! الان این منم که از همه سؤال میکنم.»
گفتم: «ببین حسن جان! ببین کچل جان! شعار نده! بیا هر کدوم فقط یه سؤال از هم بپرسیم. هر کی نتونست جواب بده، خودش ماستش رو کیسه کنه و بره.»
آقاهه گفت: «البته از لحاظ سلسله مراتب شما عددی نیستی...»
گفتم: «حسن کچل، بابا جان، یه دقه شعار نده. سؤالت رو بکن.»
آقاهه گفت: «اوووووم... اوممممم... خب، من به هر حال کارشناس ارشدیم رو گرفتم و میتونم از همه سؤال کنم... الان یه سؤالی ازت میپرسم که...»
گفتم: «خیلی عذر میخوام، [...]»
گفت: «[...]»
گفتم: «اصولا به روح اعتقاد داری؟»
حسن کچل یک دفعه شروع کرد به گریه کردن. گفت: «من باختم... ئوووووئه... من باختم... من جواب این سؤال رو نمیدونم... اووووووئه... حالا باید ماستم رو کیسه کنم و برم... خیلی حیف شد... تازه به مرحله کارشناسی رسیده بودم... تازه مدیر شده بودم و یه عالمه آدم واسم کار میکردند...»
آقا یک دفعه من دلم سوخت، اما آقاهه شرط را باخته بود.
پنج دقیقه گذشت، ده دقیقه گذشت، نیم ساعت گذشت، یک روز گذشت، یک هفته گذشت، یک ماه گذشت، یک سال گذشت، چهار سال گذشت، هفت هشت ده سال گذشت... اما حسن کچل از جاش جنب نخورد که نخورد. آقا من دیگه صدام در اومد، گفتم: «حسن کچل جان نمیری؟ برو دیگه.»
حسن کچل گفت: «میخوام برم اما خستهم.»
حساب کار آمد دستم. یادم آمد که باید یک سبد سیب بیاورم و برای حسن کچل طعمه بگذارم. اما سیبی روی درختهای باغ نبود. همصدا با شاعر از خودم پرسیدم چرا خانه کوچک ما سیب نداره؟ واقعاها؟ خلاصه دیدم چارهای نیست، برای همین زنگ زدم رفیقم، بیژن، که رفته بود چین تا برایم سیب بیاورد... تا سیبها را یکی یکی سر راه این آقاهه بچینم...
طبقه جیاف
در باز شد و یک آقایی وارد آسانسور شد که این تیپی بود:
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه...
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه...
گفتم: «حسنی تویی؟ «حسنی نگو بلا بگو» خودتی بلا؟»
گفت: «اوهوم. خودمم. اما نه اون حسنی قصه. من آقای مهندسم که فامیلمون هم که رفته دوبی، قراره تا آخر این هفته از ارضالهدایا برام پیاچدی بگیره. پیرو همین مهم خواهشمند است منبعد این جانب را دکتر مهندس حسنی خطاب فرمایید. با تشکر
دکتر بعد از این، حسنی
معاون مستغلات عمومی که کاربرد شخصی دارد
مورخه شنبه 20 و چندم اردیبهشتالاول سنه 1390 هجری شمسی.»
گفتم: «حسنی، دستت به نامه نوشتن آشناستها.»
گفت: «اقتضای زمان و اقتضای حیات است، در ضمن لازم به یادآوری است که اینجانب دکتر مهندس...»
گفتم: «دکی جون، تا اونجا که ما توی اون شعر دوران بچگیمون خوندیم تو با موی بلند و روی سیاه و ناخن دراز، نشسته بودی توی سایه و هر چی بابات بهت میگفت و زورت میکرد یه حموم هم نمیرفتی. یادته حسنی؟ بر خلاف تو، من که با بابام و عموم هفتهای سه بار میرفتیم حموم الان هر سه تاییمون توی قسط وام ازدواج و وام مسکن و وام خوداشتغالی توی گل گیر کردیم. یادته حسنی؟ مرغ قلقلی و جوجه و گاوه و کره الاغ کدخدا و خلاصه همه گفتند تو آخر و عاقبت نداری و ماها که اهل حمام و درس و مدرسه و دانشگاه بودیم قرار بود آینده رو بسازیم، چی شد حسنی؟ چطور شد که اینطور شد؟»
دکی مهندس حسنی گفت: «باز هم این جوانها به من رسیدند شروع کردند به سؤال کردن. البته بنده پاسخگو هستم، اما علیالحساب شما را پیوست این نامه ضمیمه میکنم و ارسال میکنم به «بانک وام و قرض و قوله» خدمت آقای تنپرور؛
جناب آقای تنپرور
رئیس محترم بانک وام و قرض و قوله
خواهشمند است به آسانسورچی – پیوست نامه – سیصد چهارصد هزار تومان وام با بهره یواش بدهید که برود زن بگیرد، تا با تقویت و ایجاد حالت ازدواج در وی، وی دست از سر ما بردارد.
با تشکر
دکتر بعد از این، حسنی
معاون مستغلات عمومی که کاربرد شخصی دارد
مورخه شنبه 20 و چندم اردیبهشتالاول سنه 1390 هجری شمسی.»
دکمه توقف آسانسور را زدم و گفتم: «حسنی جان، بیا برو توی این طبقه فعلا یه آبی به سر و صورتت بزن، تا اینجا هم یه کم هوا عوض شه. راستش رایحه شما من رو برد به همون سالها... یادش به خیر، بوی آخور... بوی کود... بوی کره الاغ کدخدا... آقا خوشحال شدم دیدمت. اما بسه! بفرمایید، توی همین طبقه یه حمام عمومی هست. بفرمایید.»
شرط میبندم از همان دوران حسنی نگو بلا بگو، به صورت پیوسته و تمام قد حمام نکرده بود.
کماکان طبقه جیاف
در باز شد و یک آقای دیگری وارد آسانسور شد، که این تیپی بود:
کچل کچل کچل، یعنی در کچلی به حد کمال رسیده بود. تنبل تنبل تنبل، یعنی در تنبلی به خودکفایی رسیده بود. همینطوری ولو، پخ و کوفته آمد و گوشه آسانسور تلنبار شد.
کچل کچل کچل، یعنی در کچلی به حد کمال رسیده بود. تنبل تنبل تنبل، یعنی در تنبلی به خودکفایی رسیده بود. همینطوری ولو، پخ و کوفته آمد و گوشه آسانسور تلنبار شد.
گفتم: «حسن! حسن کچل! خودتی؟»
گفت: «بله خودمم ولی خستهم.»
گفتم: «مشخصه. خب، بگو بینم چی کار میکنی؟»
گفت: «من چی کار میکنم؟ په... من کار نمیکنم جوجه! یه مشت جوجه مثل تو برام کار میکنند.»
گفتم: «جوجگی از خودتونه.»
گفت: «زیاد قد قد کنی میدم پرتت کنند بیرونها.»
گفتم: «حسن کچل! بابا ما با هم رفیق بودیم، یهو چطور شد؟ این چه طرز حرف زدنه؟»
گفت: «از من سؤال میکنی؟ تو توی چه جایگاهی هستی که از من سؤال کنی؟ ببین بچه! اون دوره متلها و قصههای هزار و یک شب گذشت! الان این منم که از همه سؤال میکنم.»
گفتم: «ببین حسن جان! ببین کچل جان! شعار نده! بیا هر کدوم فقط یه سؤال از هم بپرسیم. هر کی نتونست جواب بده، خودش ماستش رو کیسه کنه و بره.»
آقاهه گفت: «البته از لحاظ سلسله مراتب شما عددی نیستی...»
گفتم: «حسن کچل، بابا جان، یه دقه شعار نده. سؤالت رو بکن.»
آقاهه گفت: «اوووووم... اوممممم... خب، من به هر حال کارشناس ارشدیم رو گرفتم و میتونم از همه سؤال کنم... الان یه سؤالی ازت میپرسم که...»
گفتم: «خیلی عذر میخوام، [...]»
گفت: «[...]»
گفتم: «اصولا به روح اعتقاد داری؟»
حسن کچل یک دفعه شروع کرد به گریه کردن. گفت: «من باختم... ئوووووئه... من باختم... من جواب این سؤال رو نمیدونم... اووووووئه... حالا باید ماستم رو کیسه کنم و برم... خیلی حیف شد... تازه به مرحله کارشناسی رسیده بودم... تازه مدیر شده بودم و یه عالمه آدم واسم کار میکردند...»
آقا یک دفعه من دلم سوخت، اما آقاهه شرط را باخته بود.
پنج دقیقه گذشت، ده دقیقه گذشت، نیم ساعت گذشت، یک روز گذشت، یک هفته گذشت، یک ماه گذشت، یک سال گذشت، چهار سال گذشت، هفت هشت ده سال گذشت... اما حسن کچل از جاش جنب نخورد که نخورد. آقا من دیگه صدام در اومد، گفتم: «حسن کچل جان نمیری؟ برو دیگه.»
حسن کچل گفت: «میخوام برم اما خستهم.»
حساب کار آمد دستم. یادم آمد که باید یک سبد سیب بیاورم و برای حسن کچل طعمه بگذارم. اما سیبی روی درختهای باغ نبود. همصدا با شاعر از خودم پرسیدم چرا خانه کوچک ما سیب نداره؟ واقعاها؟ خلاصه دیدم چارهای نیست، برای همین زنگ زدم رفیقم، بیژن، که رفته بود چین تا برایم سیب بیاورد... تا سیبها را یکی یکی سر راه این آقاهه بچینم...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 423
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)