1
این طبیعت آدمهای سن و سالدار است که اگر به چیزی، به چیزهایی که میخواهند نرسند، افسرده شوند. آدمهای افسرده هم یا وا میدهند، یا دستآویزی پیدا میکنند، یکیش؛ شخم زدن خاطرات. یکیش؛ احیا کردن جسد چیزها، شیها، ابزارهایی که وسیلهی شادی، وسیلهی خوشوقتی و شاید خوشبختی، وسیلهی گذارن زندگی بوده. پس با احیای این "چیز"ها سعی میکنند خاصیت آن چیز را به ضدافسردگی تغییر دهند. یعنی میچسبند به "آن" که متعلق به روزگار خوشی بوده، تا از "این" بکنند که اسباب ناخوشیشان است.
این طبیعت آدمهای سن و سالدار است که اگر به چیزی نرسیدند، به گذشته چنگ بزنند. در سیاست هم همین است؛ محافظهکار و راستِ سن و سالدار در جامعهی ما دو دستی گذشته و چیز، چیزهایش را میچسبد، ترسش هم بیشتر از اینکه از چپ باشد یا آنکه صلاح را در اصلاح میداند، از راست افراطی است، که با بادی که در سر دارد نیاید بزند کاسه و کوزه را به هم بریزد.
گفتم کاسه و کوزه؛ آدمهای سن و سالدار، به اسم نوستالژی، میگویند آب را باید از کاسه خورد، ماست را در کوزه زد. منتها، پنهانی، از ترس کنترل چربی، ماست را از فروشگاه میخرند، از ترس بیماری، آب را از بطری دربستهی شرکتی مینوشند. (این جمله فقط از سر شوخی بود. وگرنه گوشهی این جمله معلوم است که باز است و صدتا نقد بهش وارد است.)
همینها، همین آدمهای سن و سالدار شکستخورده، که به اقتضای سنشان دلشکستهاند که چرا دستشان به جایی بند نیست که سرشان گرم شود، و از آنطرف دستاوردی هم ندارند که بهش بنازند، "گذشته" را دسترنج انسانها و هنرمندانی میدانند که ارزشش نادیده گرفته شده و بنیان و بنیادش دارد از دست میرود، برای همین میگویند باید دست روی دست نگذاشت و "چیز"های نوستالژیک را دوباره دست به دست کرد.
گفتم دست به دست؛ همین آدمهای سن و سالدار، معتقدند موسیقی از روی صفحه که رفت از اصالت رفت. معتقدند عکس یادگاری از عکاسخانههای لالهزار به دوربین دیجیتال و گوشی موبایل مهاجرت کرد، بیاعتبار شد. معتقدند تا عکس توی تاریکخانه چاپ نشود عکس نمیشود و عکسی که به تقهای روی صفحهی نمایش دیده میشود، از لحاظ هنری نامعتبر است.
گفتم نامعتبر؛ اعتبار اگر داشته باشند این آدمهای سن و سالدار، به اعتبار تاریخ "چیز"هایی است که دارند، نه "چیز"ی که هستند. یک طور سمساری هستند، که بازی را جدی گرفتند، سمساری و عاریهخری و عاریهفروشی را اصل قرار دادهاند. همان "سمساری" خوب است. که مغازهشان با ابزار کهنه و بیمصرف و مستعمل و از کارافتادهی دیگران پر و خالی میشود.
این که موسیقی خوب دیگر نوشته نمیشود و فیلم خوب ساخته نمیشود و کتاب خوب منتشر نمیشود، از آن حرفهاست که وقتی نمیتوانی با زبان روزگارت حرف بزنی و همزبان پیدا نمیکنی، مجبوری خودت را همزبان مردم روزگار گذشتهات نشان دهی؛ انگار تو از روزگاری ماندی که کسی زبانت را نمیفهمد. این قلق کارشان است.
با این اوصاف و این پنبهزدنها، شاید بتوان گفت آدمهای نوستالژیباز سمسار آرزوهای شکستخورده و آرمانهای بر باد رفتهشان هستند.
2
این طبیعت آدمهای سن و سالدار شکستخورده بود که گفتیم. طبیعت آدم کمسن و سال، یعنی پیش از آنکه در سرازیری زندگی بیفتد، "نوستالژیبازی" نیست. آدم سرزنده ایده و فکر و "چیز"هایی دارد برای زندگی، که اصلا خیالش بابت شکستن اسباببازی یادگار کودکی، یا روشن نشدن رادیوی یادگار مادربزرگش، مکدر نمیشود.
آدم کمسن و سال، یعنی پیش از آنکه در سرازیری زندگی بیفتد، عکس نمیگیرد که آلبومی برای زمان سن و سالداریاش تدارک ببیند، تا وقتی موقعش رسید، بنشیند و آلبوم را ورق بزند و آه بکشد. او عکس میگیرد که گرفته باشد. که قسمتی از زندگیاش همین کارهای بیترس و لرز و بی تدارک است. آدم کمسن و سال نه نوستالژیباز حرفهای میشود، نه تدارکچی میانسالیاش، نه انبارگردان خرت و پرت روزگار سپری شدهی مردم سالخورده.
اما وقتی همین آدم کمسن و سال، پایش در سرازیری زندگی افتاد، اگر دید دستش به جایی بند نیست و "چیز"ی ندارد که بهش بنازد و روزگارش را با آن بگذراند، آه میکشد. آه ممتد و طولانی، به قدر تمام آن سن و سالی که خرج کرده تا به این "بیچیز"ی برسد. بعد آن موقع است که دنبال دستاویزی برای چنگ زدن میافتد، و چه دستاویزی راحتتر از "چیز"های کهنه؟ که کسی نمیخواهدشان و گوشهی انباری، بیصاحب رها میشود. و کسی برای برداشتن و پز دادن به آنها، یقهی آدم را نمیگیرد.
اگر به جای اینکه به اسم مشتری، به اسم کاسب و سمسار، به جمعهبازارهای عتیقهفروشی و بازارهای مکاره بروید، میبینید که نصف این "چیز"های نوستالژیک، تقلبی است و بخش دیگرش هم بیارزش. آن بخش ارزشمند که گنجینه نام دارد، یا در موزه است یا در یک کلکسیون خصوصی، یا دست کسی است که آن را انداخته گوشهی انباری و بیصاحب رهایش کرده، چون "چیز"هایی دارد که بیرون از انباری، زندگی را برایش جایی برای زندگی کردن میکند، نه بساط کهنهی خنزر پنزر فروشی.
3
من که دارم این یادداشت را مینویسم و با کلمه کلمهام قصدم زدن ریشهی نوستالژیبازی افراطی در دور و بر سن و سال جوانی است، خودم سن و سالی ندارم. الان سی سالم است و اینقدر هوای نفس برم داشته که خیال کنم تا چهل سالگی آنقدر کاشتهام که در آن سن و سال نیازی به شخم زدن گذشته نداشته باشم. (خب چه عیبی دارد؟ بلندپروازی که بهتر از این است که تمبر کمیاب اما مستعمل برادران رایت را قاب کنم و به دیوار بزنم.)
اگر پایم در سرازیری زندگی بیفتد، اگر ببینم قافیه را باختهام و دستم خالی است، من هم میشوم یکی از نوستالژیبازهای حرفهای. اما فعلا، تا آن موقع به طراحی امروز و نقاشی فردا فکر میکنم، نه گردگیری دیروز.
این طبیعت آدمهای سن و سالدار است که اگر به چیزی نرسیدند، به گذشته چنگ بزنند. در سیاست هم همین است؛ محافظهکار و راستِ سن و سالدار در جامعهی ما دو دستی گذشته و چیز، چیزهایش را میچسبد، ترسش هم بیشتر از اینکه از چپ باشد یا آنکه صلاح را در اصلاح میداند، از راست افراطی است، که با بادی که در سر دارد نیاید بزند کاسه و کوزه را به هم بریزد.
گفتم کاسه و کوزه؛ آدمهای سن و سالدار، به اسم نوستالژی، میگویند آب را باید از کاسه خورد، ماست را در کوزه زد. منتها، پنهانی، از ترس کنترل چربی، ماست را از فروشگاه میخرند، از ترس بیماری، آب را از بطری دربستهی شرکتی مینوشند. (این جمله فقط از سر شوخی بود. وگرنه گوشهی این جمله معلوم است که باز است و صدتا نقد بهش وارد است.)
همینها، همین آدمهای سن و سالدار شکستخورده، که به اقتضای سنشان دلشکستهاند که چرا دستشان به جایی بند نیست که سرشان گرم شود، و از آنطرف دستاوردی هم ندارند که بهش بنازند، "گذشته" را دسترنج انسانها و هنرمندانی میدانند که ارزشش نادیده گرفته شده و بنیان و بنیادش دارد از دست میرود، برای همین میگویند باید دست روی دست نگذاشت و "چیز"های نوستالژیک را دوباره دست به دست کرد.
گفتم دست به دست؛ همین آدمهای سن و سالدار، معتقدند موسیقی از روی صفحه که رفت از اصالت رفت. معتقدند عکس یادگاری از عکاسخانههای لالهزار به دوربین دیجیتال و گوشی موبایل مهاجرت کرد، بیاعتبار شد. معتقدند تا عکس توی تاریکخانه چاپ نشود عکس نمیشود و عکسی که به تقهای روی صفحهی نمایش دیده میشود، از لحاظ هنری نامعتبر است.
گفتم نامعتبر؛ اعتبار اگر داشته باشند این آدمهای سن و سالدار، به اعتبار تاریخ "چیز"هایی است که دارند، نه "چیز"ی که هستند. یک طور سمساری هستند، که بازی را جدی گرفتند، سمساری و عاریهخری و عاریهفروشی را اصل قرار دادهاند. همان "سمساری" خوب است. که مغازهشان با ابزار کهنه و بیمصرف و مستعمل و از کارافتادهی دیگران پر و خالی میشود.
این که موسیقی خوب دیگر نوشته نمیشود و فیلم خوب ساخته نمیشود و کتاب خوب منتشر نمیشود، از آن حرفهاست که وقتی نمیتوانی با زبان روزگارت حرف بزنی و همزبان پیدا نمیکنی، مجبوری خودت را همزبان مردم روزگار گذشتهات نشان دهی؛ انگار تو از روزگاری ماندی که کسی زبانت را نمیفهمد. این قلق کارشان است.
با این اوصاف و این پنبهزدنها، شاید بتوان گفت آدمهای نوستالژیباز سمسار آرزوهای شکستخورده و آرمانهای بر باد رفتهشان هستند.
2
این طبیعت آدمهای سن و سالدار شکستخورده بود که گفتیم. طبیعت آدم کمسن و سال، یعنی پیش از آنکه در سرازیری زندگی بیفتد، "نوستالژیبازی" نیست. آدم سرزنده ایده و فکر و "چیز"هایی دارد برای زندگی، که اصلا خیالش بابت شکستن اسباببازی یادگار کودکی، یا روشن نشدن رادیوی یادگار مادربزرگش، مکدر نمیشود.
آدم کمسن و سال، یعنی پیش از آنکه در سرازیری زندگی بیفتد، عکس نمیگیرد که آلبومی برای زمان سن و سالداریاش تدارک ببیند، تا وقتی موقعش رسید، بنشیند و آلبوم را ورق بزند و آه بکشد. او عکس میگیرد که گرفته باشد. که قسمتی از زندگیاش همین کارهای بیترس و لرز و بی تدارک است. آدم کمسن و سال نه نوستالژیباز حرفهای میشود، نه تدارکچی میانسالیاش، نه انبارگردان خرت و پرت روزگار سپری شدهی مردم سالخورده.
اما وقتی همین آدم کمسن و سال، پایش در سرازیری زندگی افتاد، اگر دید دستش به جایی بند نیست و "چیز"ی ندارد که بهش بنازد و روزگارش را با آن بگذراند، آه میکشد. آه ممتد و طولانی، به قدر تمام آن سن و سالی که خرج کرده تا به این "بیچیز"ی برسد. بعد آن موقع است که دنبال دستاویزی برای چنگ زدن میافتد، و چه دستاویزی راحتتر از "چیز"های کهنه؟ که کسی نمیخواهدشان و گوشهی انباری، بیصاحب رها میشود. و کسی برای برداشتن و پز دادن به آنها، یقهی آدم را نمیگیرد.
اگر به جای اینکه به اسم مشتری، به اسم کاسب و سمسار، به جمعهبازارهای عتیقهفروشی و بازارهای مکاره بروید، میبینید که نصف این "چیز"های نوستالژیک، تقلبی است و بخش دیگرش هم بیارزش. آن بخش ارزشمند که گنجینه نام دارد، یا در موزه است یا در یک کلکسیون خصوصی، یا دست کسی است که آن را انداخته گوشهی انباری و بیصاحب رهایش کرده، چون "چیز"هایی دارد که بیرون از انباری، زندگی را برایش جایی برای زندگی کردن میکند، نه بساط کهنهی خنزر پنزر فروشی.
3
من که دارم این یادداشت را مینویسم و با کلمه کلمهام قصدم زدن ریشهی نوستالژیبازی افراطی در دور و بر سن و سال جوانی است، خودم سن و سالی ندارم. الان سی سالم است و اینقدر هوای نفس برم داشته که خیال کنم تا چهل سالگی آنقدر کاشتهام که در آن سن و سال نیازی به شخم زدن گذشته نداشته باشم. (خب چه عیبی دارد؟ بلندپروازی که بهتر از این است که تمبر کمیاب اما مستعمل برادران رایت را قاب کنم و به دیوار بزنم.)
اگر پایم در سرازیری زندگی بیفتد، اگر ببینم قافیه را باختهام و دستم خالی است، من هم میشوم یکی از نوستالژیبازهای حرفهای. اما فعلا، تا آن موقع به طراحی امروز و نقاشی فردا فکر میکنم، نه گردگیری دیروز.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، شمارهی 423