من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
زیر زیر جی اف
طبقهی جی اف
در باز شد و یک آقایی شبیه یکی دیگر وارد آسانسور شد. آن آقای اولی اسامه بن لادن بود.
من به بن لادن گفتم: «هی؟ تو فلانی هستی؟» و اسم یک شبه هنرمند را آوردم. اشارهی مستقیم هم کردم، خیلی ظریف و پنهانی اشاره کردم تا به فلانی بر نخورد. اما آقای مدیرمسوول آمد و گفت: «به فلانی برمیخورد.»
من گفتم: «به فلانی نمیخورد.»
آقای مدیرمسوول گفت: «به فلانی میخورد.»
آخرش هم ما نفهمیدم فلانی بهش بر میخورد یا نمیخورد. منتها تا آنجا که میدانیم طالبان هر گونه ارتباط با این شبههنرمند را تا این لحظه تکذیب کرده است، شباهت به بن لادن که جای خود دارد.
خلاصه آقای مدیرمسوول گفت: «از کجا بدانیم فلانی شبیه بن لادن است؟ اصلا ربطی به هم ندارند که.»
من گفتم: «زنگ بزنیم شریفینیا و از اون بپرسیم. شریفینیا 118 سینما و حومه است.»
بعد شمارهی محمدرضا شریفینیا را گرفتم؛
"ای دل اگر عاشقی ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش..."
(این صدای زنگ موبایل شریفینیا است که افتخاری پخش میکند.)
شریفینیا گوشی را برداشت: «الو؟»
- «سلام ممد آقا.»
: «شما؟»
- «من آسانسورچیام.»
: «با خودم کار داری یا روحم؟»
- «با خودت.»
: «آخیش. خیالم راحت شد. بگو.»
- «آقا این داداشمون، بن لادن، سوار آسانسور شده تغییر چهره داده. خیلی تابلو شده. به نظرت چی کار کنه قیافهش عوض شه؟»
: «آسانسورچی جان! طرف رو گذاشتی سر کار؟ آره؟»
- «آره. ممدآقا، به نظرت این داداشمون تغییر چهره داده شبیه کی شده؟»
: «شوخی میکنی؟ شبیه ِ ... » آنتن موبایل قطع شد و صدا نیامد.
وقتی تماس دوباره وصل شد شریفینیا داشت میگفت: «اصلا اینها رو ولش کن. چند درصد قرارداد میبنده؟ بپرس چند درصد میبند، تا آخر همین هفته فیلمش رو پردهس. جون آسانسورچی بپرس کمیسیون تو هم محفوظه.»
- «ممدآقا شما واقعا به روح اعتقاد داری یا نداری؟»
گوشی را قطع کردم.
زیر جی اف
من گفتم: «به فلانی نمیخورد.»
آقای مدیرمسوول گفت: «به فلانی میخورد.»
آخرش هم ما نفهمیدم فلانی بهش بر میخورد یا نمیخورد. منتها تا آنجا که میدانیم طالبان هر گونه ارتباط با این شبههنرمند را تا این لحظه تکذیب کرده است، شباهت به بن لادن که جای خود دارد.
خلاصه آقای مدیرمسوول گفت: «از کجا بدانیم فلانی شبیه بن لادن است؟ اصلا ربطی به هم ندارند که.»
من گفتم: «زنگ بزنیم شریفینیا و از اون بپرسیم. شریفینیا 118 سینما و حومه است.»
بعد شمارهی محمدرضا شریفینیا را گرفتم؛
"ای دل اگر عاشقی ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش..."
(این صدای زنگ موبایل شریفینیا است که افتخاری پخش میکند.)
شریفینیا گوشی را برداشت: «الو؟»
- «سلام ممد آقا.»
: «شما؟»
- «من آسانسورچیام.»
: «با خودم کار داری یا روحم؟»
- «با خودت.»
: «آخیش. خیالم راحت شد. بگو.»
- «آقا این داداشمون، بن لادن، سوار آسانسور شده تغییر چهره داده. خیلی تابلو شده. به نظرت چی کار کنه قیافهش عوض شه؟»
: «آسانسورچی جان! طرف رو گذاشتی سر کار؟ آره؟»
- «آره. ممدآقا، به نظرت این داداشمون تغییر چهره داده شبیه کی شده؟»
: «شوخی میکنی؟ شبیه ِ ... » آنتن موبایل قطع شد و صدا نیامد.
وقتی تماس دوباره وصل شد شریفینیا داشت میگفت: «اصلا اینها رو ولش کن. چند درصد قرارداد میبنده؟ بپرس چند درصد میبند، تا آخر همین هفته فیلمش رو پردهس. جون آسانسورچی بپرس کمیسیون تو هم محفوظه.»
- «ممدآقا شما واقعا به روح اعتقاد داری یا نداری؟»
گوشی را قطع کردم.
زیر جی اف
اسامه بن لادن یهو دست انداخت دامن لباسش را بزند بالا.
گفتم: «اسامه... داری چه کار میکنی؟»
گفت: «هیچی بابا. این قفلهای کمربند نارنجکها و دینامیتهایی که به خودم بستم یه خرده داره اذیتم میکنه.»
آقا ما را میگویی، اولش فکر کردم انیمشین تام و جری است، اصلا تا نبینید باورتان نمیشود که یک نفر بتواند به خودش این همه نارنجک ببندند.
گفتم: «اسامه... داری چه کار میکنی؟»
گفت: «هیچی بابا. این قفلهای کمربند نارنجکها و دینامیتهایی که به خودم بستم یه خرده داره اذیتم میکنه.»
آقا ما را میگویی، اولش فکر کردم انیمشین تام و جری است، اصلا تا نبینید باورتان نمیشود که یک نفر بتواند به خودش این همه نارنجک ببندند.
زیر زیر جی اف
وقتی به طبقهی منفی دو رسیدیم بیسیم ماهوارهای بن لادن صداش در آمد.
گفت: «سلام عیال جان.»
دو ساعتی حرف زد. تلفنش که تمام شد پرسیدم: «کی بود؟»
گفت: «عیال یکی مانده به آخرم بود.»
گفتم: «یکی مونده به آخر؟ مگه نشونی مغازه و دکان میدی؟»
گفت: «دکان چییه؟ میگم عیالم بود. پنج تا عیال دارم. نجوا غانم... ام خالد... ام ... ام صداح و غیره!»
از داداشمون بن لادن پرسیدم: «خیلی ببخشید، نیم ساعت با خارج صحبت کردی هزینهش برات زیاد نمیشه؟»
بن لادن گفت: «خارج؟! خارج کجا بود؟ […] »
گفتم: «داخلی؟ مگه خانوم بچهها کجان؟»
گفت: «نمیتونم به تو بگم. […].»
گفتم: «عجب کلکی هستی تو. […] ؟»
طبقهی زیر زیر جی اف
گفت: «سلام عیال جان.»
دو ساعتی حرف زد. تلفنش که تمام شد پرسیدم: «کی بود؟»
گفت: «عیال یکی مانده به آخرم بود.»
گفتم: «یکی مونده به آخر؟ مگه نشونی مغازه و دکان میدی؟»
گفت: «دکان چییه؟ میگم عیالم بود. پنج تا عیال دارم. نجوا غانم... ام خالد... ام ... ام صداح و غیره!»
از داداشمون بن لادن پرسیدم: «خیلی ببخشید، نیم ساعت با خارج صحبت کردی هزینهش برات زیاد نمیشه؟»
بن لادن گفت: «خارج؟! خارج کجا بود؟ […] »
گفتم: «داخلی؟ مگه خانوم بچهها کجان؟»
گفت: «نمیتونم به تو بگم. […].»
گفتم: «عجب کلکی هستی تو. […] ؟»
طبقهی زیر زیر جی اف
همین طوری ایستاده بودیم تو آسانسور که یک دفعه از دور یک هواپیما مستقیم آمد طرف ما. البته اینکه ما طبقهی زیر زیر همکف چطوری یک هواپیما را دیدیم که دارد مستقیم به سمت آسانسور میآید، هنوز بر خودمان هم مشخص نیست.
خلاصه هواپیما داشت به ما نزدیک میشد.
بن لادن هم ترسیده بود. داد زد: «امروز چندمه؟»
گفتم: «هشتم.»
گفت: «خب خیالم راحت شد. نترس. فکر کردم یازدهمه. این حتما از رفقای ماست اومده یه سلامی بده و بره.»
هواپیما همینطوری به ما نزدیک و نزدیکتر شد.
گفتم: «بن لادن جان، آقا مطمئنی آشنای شماست؟ میخواد بزنهها.»
گفت: «آره از بچههای طالبانه. ولی یه مشکلی وجود داره آسانسورچی...»
دماغهی هواپیما ده متری آسانسور بود.
گفتم: «چه مشکلی وجود داره؟»
بن لادن گفت: «مشکل اینجاست که ما به اعضای طالبان، خلبانی که آموزش میدیم فقط یاد میدیم برن وسط برج. توی فرود اومدن یا دور زدن زیاد وارد نیستند.»
گفتم: «ای تو روحت... واقعا روحت به رنگآمیزی متافیزیکی نیاز داره...»
هواپیما در سه متری ما بود. بن لادن شروع کرده بود یک ویدئو برای الجزیره ضبط کردن. اصلا فکر کنم داشت پیام زنده برای اعضای طالبان مخابره میکرد...
گفتم: «بنی... بن لادن... هواپیما داره میاد تومون... تو واقعا به روح اعتقاد نداری؟ نه؟»
بن لادن با یک حالت طالبانهای گفت: «من خودم روحم... یو ها ها...»
خلاصه هواپیما داشت به ما نزدیک میشد.
بن لادن هم ترسیده بود. داد زد: «امروز چندمه؟»
گفتم: «هشتم.»
گفت: «خب خیالم راحت شد. نترس. فکر کردم یازدهمه. این حتما از رفقای ماست اومده یه سلامی بده و بره.»
هواپیما همینطوری به ما نزدیک و نزدیکتر شد.
گفتم: «بن لادن جان، آقا مطمئنی آشنای شماست؟ میخواد بزنهها.»
گفت: «آره از بچههای طالبانه. ولی یه مشکلی وجود داره آسانسورچی...»
دماغهی هواپیما ده متری آسانسور بود.
گفتم: «چه مشکلی وجود داره؟»
بن لادن گفت: «مشکل اینجاست که ما به اعضای طالبان، خلبانی که آموزش میدیم فقط یاد میدیم برن وسط برج. توی فرود اومدن یا دور زدن زیاد وارد نیستند.»
گفتم: «ای تو روحت... واقعا روحت به رنگآمیزی متافیزیکی نیاز داره...»
هواپیما در سه متری ما بود. بن لادن شروع کرده بود یک ویدئو برای الجزیره ضبط کردن. اصلا فکر کنم داشت پیام زنده برای اعضای طالبان مخابره میکرد...
گفتم: «بنی... بن لادن... هواپیما داره میاد تومون... تو واقعا به روح اعتقاد نداری؟ نه؟»
بن لادن با یک حالت طالبانهای گفت: «من خودم روحم... یو ها ها...»
آخرین تصویری که در آخرین لحظات از بن لادن و آسانسورچی از شبکهی الجزیره پخش شد:
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 425
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)