گفتن ندارد که من آدمی هستم که خوشحالیم را همه میفهمند، ناراحتیم را یکی دوتا از رفقای نزدیکم. این نه اخلاق و عادت است که رفتاری است که دست خودم هم نیست. اگر بخواهم درد دل کنم هم دهانم باز نمیشود و زبانم نمیچرخد. اما شش هفته پیش، وقتی نرسیده به روستای نراق در راه اصفهان، خوردیم به تپه و چشم و قفسه سینه و دست و بالمان وبالمان شد و موبایل و لپتاپمان گم، اصلا خیالش را هم نمیکردم که یک روز بعدش که رسانده بودیم خودمان را به تهران و باید میرفتم پی دوا و درمان – که هنوز هم درگیر و دارش هستم - ایمان پاکنهاد، که دبیر صفحهی آخر است، در ستون خالیماندهی کاناپه توضیح مفصلی از تصادف و ناخوشی و ناسلامتیام بنویسد و مهران کرمی، که دبیر تحریریه است، در ستون پشت صفحه یکی دو روز در میان گزارشی به شوخی و جدی از حال و احوالم بدهد و جمال رحمتی هم متنبه شدن و درس عبرتش را در ستونی مجزا بنویسد. از اینها گذشته، تلفنها و اساماسهای دوستانم بود روی تلفن دستیام و ایمیلهای سراسر لطف در صندوق نامهی جیمیل و صندوق نامهی فیسبوکم. تلفنها و پیامهای مهربان و دلسوزانهی فراوان خوانندگان به دفتر روزنامهی اعتماد که هر روز خبرش را بچهها به گوشم میرساندند پربارترین محصول خوشیام بود در برهوت امید و انگیزه در این روزها. مثلا هنوز محبت آن خانم پیری که تماس گرفته بود تا سوپ بپزد و برایم بیاورد متاثرم میکند و سوغاتهای مقوی و خوشمزهی خوانندگان روزنامه، از کردستان و آذربایجان تشویقم میکند که بیشتر ناخوش بمانم! دیروز هم که آمدم پاکتی دربسته دستم دادند با امضای "برادران” که حاوی کیسهی پر و پیمانی قرص کلسیم بود با یک نامهی مهربان که درش نوشته بود این قرصهای اعلائی است که برای مصرف شخصی از فرنگستان آورده شده و حالا برای بهبود من به دفتر روزنامه فرستادهاندش. خب من چه کار باید کنم؟ جز اینکه ابتدا لبخندی بر لب بیاورم و سرخوش شوم از دوستی این همه دوست و کمی بعد کمر خم کنم، کرنش کنم و بگویم: «گفتن ندارد که، ولی کاش رودهای این سرزمین از مهربانیتان جاری بود تا دستی از درختان باغها میوهی بیمهری و نامردمی نچیند.»
منتشر شده در روزنامهی اعتماد