شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۰

زندگی دوگانه آسانسورچی در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم
 
طبقه جی اف 
در باز شد و علی دایی وارد آسانسور شد و گفت: «خیلی ببخشید من پدر فوتبال ایرانم.»
گفتم: «مبارکه.» 
گفت: «جدی می‌گویم. خیلی عذر می‌خواهم، خیلی ببخشید، اما یکی از نمایندگان مجلس گفته من پدر فوتبال ایرانم.»
گفتم: «یعنی فوتبال ایران قبل از شما کجا تشریف داشته؟»
گفت: «یک ایده بوده، هنوز از قوه به عمل درنیومده بوده.»
گفتم: «اگر الان شما پدر فوتبال ایران باشی، یعنی فوتبال ایران بچه‌اس. پس برای همینه که توی فوتبال ایران این همه بچه‌بازی می‌شه.» 
گفت: «ببخشید... خیلی ببخشید...» 
گفتم: «خواهش می‌کنم. حالا کو تا این بچه بزرگ شود و از بچه‌بازی دست بردارد.»
علی دایی گفت: «خیلی ببخشید به نظر شما خوبه من وزیر ورزش بشوم؟»
گفتم: «صد درصد. شما فامیلی‌ات مگر «دایی» نیست؟»
گفت: «خیلی عذر می‌خوام، چرا.» 
گفتم: «پس حله! پدر فوتبال که هستی، می‌توانی دایه ورزش هم بشوی.»

طبقه وان

در باز شد و حسین رضازاده وارد آسانسور شد و گفت: «شما هم شنیدی که علی دایی بابا شده؟»
گفتم: «جدی؟» 
گفت: «بله. یکی از نمایندگان مجلس گفته علی دایی پدر فوتبال ایرانه.»
گفتم: «خب؟» 
گفت: «من می‌خواستم این مسئول نسب‌یابی، برگه‌های آزمایش من را هم چک کند و ببیند نسبت من با ورزش ایران چیست.»
چیزی نگفتم. 
رضازاده پرسید: «فقط برای این موضوع که دیگر تست دوپینگ نمی‌گیرند؟»
گفتم: «نه. فقط می‌پرسند به روح اعتقاد داری یا نه.»

طبقه تو 
در باز شد و ماشین پژو 504 مدل .... متعلق به یکی از مسئولان رده‌بالا ... وارد آسانسور شد و گفت: «ببخشید منطقه آزاد اروند از این طرفه؟»
گفتم: «برای چی می‌پرسی؟» 
گفت: «می‌خواهم بروم خودم را بفروشم. خسته شدم از این زندگی.»
گفتم: «نه. از آن طرفه.» 
ماشین مذکور از راهش منحرف شد و رفت آن طرف.


طبقه تیری 
در باز شد و یک اسفندیار وارد آسانسور شد و گفت: «یک ماشین ندیدی که از این طرف‌ها رد بشه؟»
گفتم: «چه شکلی بود؟»
گفت: «این شکلی.»
گفتم: «چرا دیدم. از آن طرف رفت.» 
گفت: «می‌دانستی مکتب ایرانی و مکتب آسانسوری خیلی به هم نزدیک است؟»
گفتم: «آره. توی جفتشان به روح اعتقاد داریم.»

طبقه فور 
در باز شد و همان اسفندیار دوباره سوار آسانسور شد.
گفتم: «نرفتی که.»
گفت: «برایت یک هدیه دارم.» 
و از یک شیشه کوچک چهار گوشه آسانسور یک گردی ریخت.
گفتم: «این چیه؟» 
گفت: «کاری می‌کنه که مسیر خودت را بروی و از مسیری که می‌روی انحراف پیدا نکنی.»
گفتم: «جدی؟» 
تا بگویم «جدی» رفته بود.
دکمه طبقه آخر را زدم که بروم بالا. در آسانسور بسته شد. هنوز یک طبقه... دو طبقه... سه طبقه بالاتر نرفته بودم که کابل‌های آسانسور پاره شد و کابین آسانسور سقوط کرد. 
هنوز از آمار خرابی‌ها و تعداد تلفات و زخمی‌ها گزارشی به دستم نرسیده. 


طبقه پی 
در آسانسور با سر و صدا و به زور باز شد و بامزی سوار آسانسور شد. کمی عسل گذاشت دهان من و گفت «بخور قوی شوی.»
بعد رفت بیرون. بعد دختر مهربان آمد و گفت: «بلند شو آسانسورچی. باقی قصه را باید روایت کنی.»
بعد فرشته مهربان آمد و گفت: «کاش مثل پینوکیو دروغ می‌گفتی که بتوانم کمکت کنم تا آدم شوی.»
بعد تن تن آمد و گفت: «من ته و توی این قضیه را در می‌آورم.» میلو کمی من را بو کشید و با تن‌تن دوان دوان رفتند بیرون.
بعد شرلوک هولمز آمد و گفت: «آسانسورچی چیزخور نشدی. نترس. سرت خورده به سنگ.» 
بعد بزرگمهر حسین‌پور آمد و گفت: «پوریا! مطلب آسانسورچی را چرا نمی‌نویسی؟ مجله دارد می‌رود برای چاپ.»
بعد آقای خلیلی آمد و گفت: «یو‌ها‌ها... بنویس تا همه‌اش را حذف کنم.»
بعد بهاره رهنما آمد و گفت: «کسی شارژر آی‌فون داره؟ در ضمن بیایید نمایش «می‌‌خواهم میوسو را ملاقات کنم» را در تئاتر شهر ببینید.»
بعد رضا بهبودی آمد و گفت: «ما هم نمایش گلن گری گلن راس رو به کارگردانی پارسا پیروزفر توی تماشاخانه ایرانشهر روی صحنه داریم.»
بعد اردشیر رستمی آمد و گفت: «بیایید با هم مهربان باشیم.» 
بعد نیلوفر لاری‌پور آمد و گفت: «دارم یه ترانه برای آسانسورچی تنهای شهر می‌گم... فقط موندم کی بخوندش؟»
بعد آسانسورچی آمد و گفت: «فیلم «ورود آقایان ممنوع» یک فیلم فیلمنامه‌محور است و کارگردانی روانی هم دارد. یکی از بهترین کمدی‌های این سال‌هاست.» 
بعد بزرگمهر حسین‌پور آمد و گفت: «برویم پارک آبی؟ برویم استخر؟»
و یک‌دفعه من به هوش آمدم. بزرگمهر با یک لیوان آب بالای سرم ایستاده بود.

طبقه فایو
در باز شد و هاچ زنبور عسل سوار آسانسور شد و گفت: «مامان من رو ندیدی؟» 
گفتم: «کاش زودتر می‌آمدی. بامزی آمده بود، بازار عسل مثل موم توی دستش است. باید از او می‌پرسیدیم مادرت کجاست.»


طبقه ششم!
سرم خورده بود به سنگ؟ منگ بودم؟ آسانسور سقوط کرده بود؟ تصویرهای عجیبی می‌دیدم. تصویرسازی در حد تکنولوژی فیلم‌های سه بعدی، آن هم بدون عینک مخصوص. اوه اوه... چه کیفیتی هم دارد... ئه! بزرگمهر این وسط چه کار می‌کند؟
دوباره به هوش آمدم. بزرگمهر با یک تشت آب بالای سرم ایستاده بود. هاچ زنبور عسل داشت دور سرش می‌چرخید. داداش کایکو با زورو داشت لی‌لی بازی می‌کرد. کلاه قرمزی داشت از سیندرلا خواستگاری می‌کرد. فامیل دور، خیلی دور ایستاده بود و هوای در را داشت.

طبقه سون 
دوباره به هوش آمدم. توی بیمارستان بودم. یک خانم پرستار جوانی بالای سرم بود.

طبقه ایت  
لای چشم‌هام را باز کردم و زیر لبی به خانم پرستار گفتم: «من آسانسورچی‌ام.»
گفت: «می‌دونم. می‌دونم. همه نگرانتون بودیم.»
گفتم: «با من ازدواج می‌کنی؟» 
خانم پرستار گفت: «هنوز هم نگرانتون هستیم! مثل این‌که ضربه‌ای که بر اثر سقوط به سرتون خورده شدیدتر از این حرف‌هاست.»
گفتم: «ولی اگه به من نه بگی، ضربه‌ای که می‌خورم از ضربه سقوط هم برام بدتره.»
خانم پرستار لبخند معنی‌داری زد و دستش را جلو آورد و... ای وای! یک آمپول آرام‌بخش... ای پرستار...



منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 432
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)