من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقه جی اف
طبقه تو
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 433
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
طبقه جی اف
در باز شد و فیلترچی وارد آسانسور شد... اما نشد که. یعنی هر کاری کرد بشود، نشد. هی از اینور، از آنور. از بالا، پایین، چپ، راست. هر کاری کرد یک دری باز کند نشد. نیمساعت جلوی در آسانسور، همینطوری تقلا میکرد. هی روی این دکمه کلیک کرد، هی روی آن دکمه کلیک کرد. هی روی پنجه ایستاد تا از آن بالا، لای درز در، خودش را بکشد تو، هی قوس همچینی داد به کمرش که از آن گوشه، بخزد تو... نشد. دو ساعت گذشت، سه ساعت گذشت. اعصابش ریخته بود به هم. ولکن هم نبود. عرقش در آمده بود و داشت نفس نفس میزد. خسته شده بود، عصبانی و بیحوصله بود. آخرش موس را برداشت کوبید به دیوار. دیوار را کوبید به سرش. سرش را گرفت توی دستش. زانوهاش سست شد، تا شد، نشست، بعد یکطوری انگار بغض توی گلوش باشد، صداش گرفته شد. با آن صدای گرفته و تودماغی گفت: «چرا باز نمیشه.»
گفتم: «فیلتره.»
لبخند زدم.
کماکان طبقه جیاف
گفتم: «فیلتره.»
لبخند زدم.
کماکان طبقه جیاف
فیلترچی گفت: «چرا نمیذاری بیام تو؟»
گفتم: «خودت چرا نمیذاری بریم تو؟»
گفتم: «خودت چرا نمیذاری بریم تو؟»
گفت: «من برای خودتون این کار رو میکنم. به صلاحتونه. براتون بهتره نرید توی اونها.»
گفتم: «من هم برای خودت میگم. به صلاحته. بهتره نیای توی آسانسور.»
گفت: «ولی من میخوام برم بالا. به آسانسور نیاز دارم.»
گفتم: «خب ما هم میخوایم بریم بالا. به ورود به دنیای اطلاعات نیاز داریم.»
گفتم: «من هم برای خودت میگم. به صلاحته. بهتره نیای توی آسانسور.»
گفت: «ولی من میخوام برم بالا. به آسانسور نیاز دارم.»
گفتم: «خب ما هم میخوایم بریم بالا. به ورود به دنیای اطلاعات نیاز داریم.»
گفت: «ولی از کجا معلوم که استفاده بد نکنید؟ از کجا معلوم که... نهخیر. امکان نداره. همینطوری براتون بهتره.»
گفتم: «آفرین! آفرین. من هم همین رو میگم. از کجا معلوم که بذارم شما سوار آسانسور شی، بری بالا؟ شاید بری زیرزمین... نهخیر... امکان نداره. از پلهها استفاده کن.»
گفت: «به جون خودم میخوام برم بالا.»
گفتم: «ما هم میخوایم بریم بالا. ما هم میخوایم استفاده درست کنیم.»
گفت: «از کجا معلوم که سوءاستفاده نکنید؟ از کجا معلوم که سوءاستفاده نشه ازتون؟»
گفتم: «اوکی. متوجه شدم داری دلسوزانه این حرفها رو میزنی... راستی شما گفتی کجا میخوای بری؟»
گفت: «میخوام برم بالا.»
گفتم: «آهان.»
گفت: «خب؟ چرا نمیذاری برم بالا؟»
گفتم: «آفرین! آفرین. من هم همین رو میگم. از کجا معلوم که بذارم شما سوار آسانسور شی، بری بالا؟ شاید بری زیرزمین... نهخیر... امکان نداره. از پلهها استفاده کن.»
گفت: «به جون خودم میخوام برم بالا.»
گفتم: «ما هم میخوایم بریم بالا. ما هم میخوایم استفاده درست کنیم.»
گفت: «از کجا معلوم که سوءاستفاده نکنید؟ از کجا معلوم که سوءاستفاده نشه ازتون؟»
گفتم: «اوکی. متوجه شدم داری دلسوزانه این حرفها رو میزنی... راستی شما گفتی کجا میخوای بری؟»
گفت: «میخوام برم بالا.»
گفتم: «آهان.»
گفت: «خب؟ چرا نمیذاری برم بالا؟»
گفتم: «از کجا معلوم که سوءاستفاده نکنی؟ از کجا معلوم که ازت سوءاستفاده نکنند؟»
گفت: «یعنی چی؟ یعنی چی؟ برم بالا چه سوءاستفادهای کنم؟»
گفتم: «شاید بری پشت بوم، کفتر هوا کنی. شاید بری پشت بوم بادبادک هوا کنی. شاید بری پشت بوم، از اون بالا، آب معدنی بریزی روی سر مردم...»
گفت: «یعنی چی؟ یعنی چی؟ برم بالا چه سوءاستفادهای کنم؟»
گفتم: «شاید بری پشت بوم، کفتر هوا کنی. شاید بری پشت بوم بادبادک هوا کنی. شاید بری پشت بوم، از اون بالا، آب معدنی بریزی روی سر مردم...»
تلپی افتاد. معلوم بود از مباحثه و گفتوگو با من دارد لذت میبرد.
باز هم طبقه جیاف
باز هم طبقه جیاف
گفت: «حالا چی کار کنم؟»
گفتم: «کاری که دیگران میکنند.»
گفت: «چی کار میکنند؟»
گفت: «چی کار میکنند؟»
گفتم: «سختی میکشند. شما هم سختی بکش، پله پله برو بالا. خیلی با حوصله صبر کن تا طبقه اول load شود.»
طبقه وان
طبقه وان
دکمه طبقه اول را زدم و الهه ناز را با سوت زدم. آسانسور رسید طبقه اول و در باز شد. نگاه کردم دیدم آقای فیلترچی ایستاده. یک نمه و خیلی ظریف خون دویده بود توی صورتش، به خاطر پلهها را دوتا یکی بالا آمدن.
گفت: «ها ها ها... زودتر رسیدم.»
گفت: «ها ها ها... زودتر رسیدم.»
گفتم: «آفرین. خیلی سریع لود شدی.»
و دکمه طبقه دوم را زدم.
و دکمه طبقه دوم را زدم.
طبقه تو
در آسانسور باز شد و گفتم: «نه. خوشم اومد، خیلی سریع اومدی.»
داشت نفس نفس میزد.
طبقه تیری
طبقه تیری
در آسانسور باز شد و گفتم: «کوشی پس؟»
پاش را گذاشت روی پله آخر و گفت: «ایناهاشم.»
پاش را گذاشت روی پله آخر و گفت: «ایناهاشم.»
گفتم: «آخی. چقدر طول کشید بیای بالا. لود شدن طبقهها هی سختتر میشه، آره؟»
گفت: «این طبقه فکر کنم باگ داشت.»
طبقه فور
گفت: «این طبقه فکر کنم باگ داشت.»
طبقه فور
در آسانسور باز شد و یک مقدار کمی شروع کردم به طناب زدن تا بدنم گرم شود.
آقای فیلترچی از راه رسید.
آقای فیلترچی از راه رسید.
گفتم: «بالا میبینمت.» و دکمه طبقه بالا را زدم.
طبقه فایو
طبقه فایو
در باز شد و من شروع کردم به مطالعه در جستوجوی زمان از دست رفته.
جلد سوم بودم که آقای فیلترچی نفسزنان آمد بالا.
گفتم: «شما وقت نمیکنی مطالعه کنی، نه؟ آخی.»
جلد سوم بودم که آقای فیلترچی نفسزنان آمد بالا.
گفتم: «شما وقت نمیکنی مطالعه کنی، نه؟ آخی.»
بعد گفتم: «عجیبه که جوونها وقت و انرژیشون رو درست برنامهریزی نمیکنند و هدرش میدهند.»
گفت: «چرا؟ آخه چرا؟»
گفتم: «چرا چی؟»
گفت: «چرا؟ آخه چرا؟»
گفتم: «چرا چی؟»
گفت: «چرا نمیذاری سوار آسانسور شم؟»
گفتم: «سوار شو. من که چیزی نگفتم.»
گفت: «جدی؟» و بدو بدو آمد سوار آسانسور شود که یکهو انگار با یک در نامرئی برخورد کرده باشد، تالاپ چسبید روی هوا، دقیقا رو به روی من. بعد تلپ کنده شد و افتاد روی زمین.
گفتم: «سوار شو. من که چیزی نگفتم.»
گفت: «جدی؟» و بدو بدو آمد سوار آسانسور شود که یکهو انگار با یک در نامرئی برخورد کرده باشد، تالاپ چسبید روی هوا، دقیقا رو به روی من. بعد تلپ کنده شد و افتاد روی زمین.
گفت: «چچچچچچرا؟»
گفتم: «اینجا رو مطالعه نکردی؟»
و نمایشگر طبقات را بهش نشان دادم.
و نمایشگر طبقات را بهش نشان دادم.
با چراغ نئون چشمکزن، این پیغام نوشته شده بود: «مشترک گرامی دسترسی به این آسانسور برای شما مقدور نمیباشد.»
طبقه ششم!
آسانسور که این طبقه ایستاد، خودم سریع دکمه طبقه بعدی را زدم. گفتم: «بهتر است توی این طبقه با آقای فیلترچی رو در رو نشوم.»
طبقه سون
طبقه ششم!
آسانسور که این طبقه ایستاد، خودم سریع دکمه طبقه بعدی را زدم. گفتم: «بهتر است توی این طبقه با آقای فیلترچی رو در رو نشوم.»
طبقه سون
نیم ساعت، یک ساعت منتظر ماندم تا آقای فیلترچی سر و کلهش از راهپله پیدا شد.
گفتم: «چرا دیر اومدی؟»
گفتم: «چرا دیر اومدی؟»
گفت: «طبقه پایین کار پیش اومد!»
طبقه تن
طبقه تن
در آسانسور باز شد. آمدم بیرون و برای خودم روپایی تمرین کردم. بعد توپ را شوت کردم سمت راهپله، توپ تلپ تلپ، پلهها را یکی یکی رفت پایین. بعد از یک ربع آقای فیلترچی توپ در دست آمد بالا.
گفت: «توپ شماست؟»
گفت: «توپ شماست؟»
گفتم: «با این سرعت چطوری دانلودش کردی؟»
طبقه آخر
طبقه آخر
شش هفت ساعت گذشته بود و من داشتم کتاب «مرشد و مارگاریتا» را میخواندم که دیدم آقای فیلترچی کمکم آمد بالا.
گفتم: «آخی. اصلا یادم رفته بود شما رو. دیدی آخرش اومدی بالا. حالا ورود به آسانسور برات مقدور نباشه، سخت میشه، ولی غیرممکن نمیشه بالا اومدن. آفرین... آفرین...»
دیدم چیزی نمیگوید. دارد از کنج چشمهاش، چپ چپ، نگاهم میکند.
گفتم: «آخی. اصلا یادم رفته بود شما رو. دیدی آخرش اومدی بالا. حالا ورود به آسانسور برات مقدور نباشه، سخت میشه، ولی غیرممکن نمیشه بالا اومدن. آفرین... آفرین...»
دیدم چیزی نمیگوید. دارد از کنج چشمهاش، چپ چپ، نگاهم میکند.
گفتم: «بیا تفاهمنامه امضا کنیم، من میذارم شما وارد آسانسور شی، شما هم بذار ما وارد دنیای اطلاعات بشیم. قبول؟»
گفت: «امکان نداره بذارم. شاید ازتون سوءاستفاده کنند. شاید خودتون سوءاستفاده کنید. اصلا شاید... شاید... شاید...»
گفتم: «شما به روح اعتقاد داری؟»
گفت: «من روح آقای فیلترچیم. خود آقای فیلترچی توی طبقه بیستم نشسته روی پله و بریده و نمیتونه بالاتر بیاد.
گفت: «امکان نداره بذارم. شاید ازتون سوءاستفاده کنند. شاید خودتون سوءاستفاده کنید. اصلا شاید... شاید... شاید...»
گفتم: «شما به روح اعتقاد داری؟»
گفت: «من روح آقای فیلترچیم. خود آقای فیلترچی توی طبقه بیستم نشسته روی پله و بریده و نمیتونه بالاتر بیاد.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 433
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)