یکشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۰

قاتل در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم 


 
طبقه جی‌اف 
در باز شد و قاتل وارد آسانسور شد و گفت: «من قاتلم.» 
گفتم: «خوشبختم.» و تلپ، زانوهام سست شد و افتادم.  
 
طبقه وان 
قاتل، طفلک، به دردسر افتاده بود. چشم‌هام را که باز کردم دیدم یک لیوان آب قند درست کرده و بالای سرم ایستاده. گفت: «خوبی؟»
گفتم: «من خوبم. شما خوبی؟» 
گفت: «خوبم.»
گفتم: «ببخشید به روح اعتقاد داری؟» 
گفت: «بله.» 
گفتم: «خوشبختم.» و تلپ، زانوهام سست شد و افتادم.  
 
طبقه تو 
لای چشم‌هام را باز کردم و دیدم که قاتل می‌خواهد مشغول انجام کمک‌های اولیه شود. 
گفتم: «ببخشید، دارید چی کار می‌کنید؟» 
گفت: «می‌خواهم تنفس مصنوعی بدهم.» 
گفتم: «خوب خوب شدم. شما زحمت نکشید.» 
 
و بلند شدم و شبیه یک آسانسورچی معقول که از قاتل نمی‌ترسد، زل زدم توی چشم‌هاش. 
قاتل گفت: «تو از من می‌ترسی؟» 
گفتم: «نه. مشخص نیست؟» 
گفت: «چرا. مشخصه.» 
گفتم: «تو از من می‌ترسی؟» 
گفت: «من؟» 
گفتم: «بله. می‌دانی من کی هستم؟» 
گفت: «نه. کی هستی مثلا؟» 
گفتم: «من عموی دوستم رئیس کلانتر‌یه. همسایه بالایی‌مون هم ماموره. پسرعموی داداش زن‌عموم هم کارآگاهه...» 
گفت: «الان باید بترسم؟» 
گفتم: «نترسیدی هنوز؟» 
گفت: «نه.» 
گفتم: «ئه... مهران قمه چپ‌دست و حشمت کف‌گرگی و غلام اسید پاش رو می‌شناسی؟ اینها همه‌شون توی محله ما هستند. حالیته؟ همه‌شون رفیق شیش خودم هستند... نفس کش... یه سوت بزنم سه سوت میان و قرمه قرمه‌ت می‌کنند...» 
 
شما که غریبه نیستید، افتاده بودم به آسمان ریسمان بافتن. عجز و لابه. التماس. 
قاتل گفت: «الان باید بترسم؟» 
گفتم: «نمی‌ترسی؟» 
گفت: «تو چرا از من می‌ترسی؟» 
گفتم: «چون تو قاتلی. آمدی من را بکشی، آمدی آسیب‌های اجتماعی کنی. از بدبختی من، اینجا میدان کاج هم نیست که وقتی داری من را می‌کشی مردم همیشه در صحنه بیایند و در دفاع از من مظلوم، با موبایل‌هاشان فیلم بگیرند.»  
 
طبقه تیری 
قاتل که جزو اراذل و اوباش محسوب می‌شود، سیگار را که جزو علامت آدم بدها در تلویزیون آقای ضرغامی است، انداخت زمین و گفت: «تو هم گیر دادی‌ها. بابا من نیامدم تو را بکشم.» 
گفتم: «جدی؟» 
گفت: «بله.» 
گفتم: «نیامدی من را بکشی؟ ولی من را دوبار قبض روح کردی.» 
گفت: «به روح خودم قسم، نیامدم تو را بکشم.» 
گفتم: «پس آمدی چه غلطی کنی؟ زهره‌م آب شد. نصف عمر شدم.» 
گفت: «آمدم درد دل کنم.» 
گفتم: «درد بگیری. دلم... دلم یک طوری شد. یک دقیقه صبر کن من آسانسور را نگه دارم و بروم بیایم. از ترس زیاد استرس داشت کار دستم می‌داد.»  
 
طبقه فور 
قاتل حرف‌هاش گل انداخته بود و داشت درد دل می‌کرد. گفت: «من از قاتلیت خسته شدم.» 
گفتم: «می‌فهمم.» 
گفت: «دیگر خسته شدم این قدر قاتل بودم. باز خدا را شکر من فقط قاتل هستم.» 
گفتم: «چطور؟» 
گفت: «بعضی از همکارهای ما اول تجاوز می‌کنند بعد قتل. من یه اصولی دارم برای خودم.»  
 
طبقه فایو 
یک چیزهایی قاتل تعریف کرد که من نمی‌توانم بگویم. خیلی محرمانه بود. گفت قاتل وسیله است.  
 
طبقه ششم! 
نشانگر آسانسور که عدد شش انگلیسی را نشان داد، قاتل درباره قتل‌های ناموسی شروع کرد به صحبت کردن، که به خاطر مسائل ناموسی از ذکر آنها معذوریم. 
می‌دانید آسانسور محل گذر زن و بچه مردم است و به هر حال ما معذوریت‌هایی داریم. الان من بیایم درباره بی‌ناموسی‌هایی که منجر به قتل ناموسی شده حرف بزنم، خود شما غیرتی نمی‌شوید و دعوای ناموسی راه نمی‌اندازید؟ می‌اندازید دیگر. نمی‌گویید آسانسورچی کم آورده ناموس وسط آورده؟ می‌گویید دیگر. ولی آسانسورچی کم نیاورده، آسانسورچی هر وقت زن و بچه و ناموس مردم سوار آسانسور می‌شوند، لای در آسانسور را باز می‌گذارد و در را نمی‌بندد. 
ممکن است شما بپرسید اگر در آسانسور را نمی‌بندی، پس چطور آسانسور می‌رود بالا. 
جواب من این است که چون آسانسور بالا نمی‌رود، زن و بچه و ناموس مردم را بعد از پنج دقیقه راهنمایی می‌کنم از پله‌ها استفاده کنند.  
 
طبقه سون 
قاتل گفت: «خسته شدم این‌قدر آدم کشتم. آن اول‌ها که آدم می‌کشتم خیلی خوب بود، زمان امیرکبیر را می‌گویم. باید کلی نقشه می‌کشیدی و لنگ می‌بستی. الان این طوری نیست. خیلی بچه‌بازی شده.» 
قاتل ادامه داد: «یادم است یک موقعی با قهوه قجری قاتلیت می‌کردیم. یادش بخیر. چه بوی تلخی داشت قهوه.» 
قاتل یادآور شد: «داش آکل رو بگو. چه قمه‌کاری‌ای کردند هم رو. اون هم برای چی؟ برای عشق.» 
قاتل در همین رابطه افزود: «چه دورانی بود. یک موقعی بود که سید در فیلم گوزن‌ها نمرد و گوله هم خورد. یادش بخیر.» 
قاتل سپس گفت: «الان چی؟ آدم‌ها انگار دارند پشه می‌کشند. همدیگر را می‌کشند و آب از آب تکان نمی‌خورد. جامعه هم تحت تاثیر قرار نمی‌گیرد. یا اصلا قتل و نزاع دسته جمعی می‌کنند. یا می‌جنگند و حمله می‌کنند و می‌کشند. یا ترور می‌کنند. یا بمب منفجر می‌کنند. یا... یا... یا... حالا نمی‌خواهم حرف سیاسی بزنم ولی فکر کن... بله... داشتم می‌گفتم... عرض کردم... تازه همین...» 
قاتل در این باره اضافه کرد: «من افسردگی گرفتم. دیگه دستم نمی‌رود قاتلیت کنم.»  
 
طبقه ایت 
قاتل افسردگی گرفت و شروع کرد به آه کشیدن و گفت: «آه... آه... این قدر خشونت در جامعه زیاد شده که کار من از رونق افتاده.»
 
طبقه ناین 
قاتل گفت: «دست زیاد شده. دست زیاد شده... چرا این‌طوری شده آسانسورچی؟ همین چند روز پیش، ورزشکار مملکت توی ترافیک دعواش شده، با چاقو زدند توی شاهرگش. آخر برای چی؟ مرگ به چه قیمتی؟ قتل به چه دلیلی؟» 
گفتم: «چی بگویم قاتل جان.» 
گفت: «من اساسی دچار بحران هویت شدم.» 
قاتل پیاده شد و رفت. 
من زمزمه کردم: «هرگز کسی این‌گونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم.» 
و دکمه طبقه جی‌اف را زدم.
گفتم زودتر بروم خانه و بگویم دوستشان دارم، قبل از این‌که گفتن «دوست دارم» از ادبیات کوچه محو شود.




منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 435
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)