یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۰

خدشه در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه جی‌اف 
در باز شد و حمیدرضا حاجی بابایی، وزیر آموزش و پروش وارد آسانسور شد و تند تند گفت: «فیلمی که از تنبیه بدنی دانش‌آموزان پخش شده است، دروغین و مشکوک بوده و ساخت خارجی‌هاست!» 
بعد هم اضافه کرد: «تازه‌ش هم، تازه‌ش هم این فیلم منتسب به زمان وزارت من نیست. ها ها ها...» 
بعد سرش را انداخت پایین و با ناخن‌هاش شروع کرد به بازی کردن و گفت: «به جون خودم این‌قدر فضا و جو در آموزش و پرورش من مناسبه، آمریکا و اسرائیل چشم ندارند ببینند، برای همین می‌روند و فیلم دروغین علیه مجموعه تحت وزارت من می‌سازند. بی‌ادبای حسود بچه‌ننه اجنبی هری‌پاتر گندالف.» 
 
مانده بودم چه بگویم. کنتور هم نمی‌انداخت. 
حاجی‌بابایی همین‌طوری مثل بچه کلاس اولی که مشق‌هاش را ننوشته باشد، آسمان ریسمان می‌بافت و می‌گفت: «این فیلمه یک حرکت سیاسی بود!» بعد شروع کردن با نوک پا یک تکه سنگ را روی زمین شوت‌کردن. صداش بغض‌آلود بود. بعد گفت: «آقا به جون خودمون تقصیر ما نبود... برق‌ها رفت مشق‌هامون موند...» و شروع کرد به هق هق گریه کردن. 
 
گفتم: «حاجی‌بابایی، بابا جان، فیلم توی یه روستا، توی استان هرمزگان، توی یه مدرسه روستایی، ضبط شده، بعد شما می‌گی کی و کی توش دست داشتند؟ می‌شه؟ یعنی مثلا کمپانی والت دیزنی از هالیوود پا شده اومده روستایی در هرمزگان فیلم علیه وزارت تو ساخته؟ حاجی‌بابا جان، یه ذره دو دوتا چهارتا کن، به نظرت حرفت درسته؟ یعنی هالیوود اومده گفته یه معلم با سیلی بزنه تو گوش دانش‌آموزهاش بعد اونها رو مجبور کنه بزنند تو گوش هم؟» 
حاجی‌بابایی گفت: «ولی ما می‌خواستیم مشق‌هامون رو بنویسیم... اما واسمون مهمون اومد... ما به بابامون گفتیم مشق داریم، ولی بابامون گفت پا شو سفره رو بنداز... آقا ما رو فلک نکنید دیگه... مقش‌هامون رو قول می‌دیم باسه فردا بنویسیم...» 
و هق هق هنوز داشت گریه می‌کرد. 
 
گفتم: «حاجی‌بابایی! این دفعه چندمه؟»
گفت: «آقا... آقا... با شلنگ نزنید ما رو... مجلس به ما رای اعتماد داده که وزیر شیم و سخنرانی کنیم... رأی اعتماد نداده که مسئولیت کتک‌زدن بچه‌ها توی مدرسه‌ها رو هم به دوش ما بندازند... آقا...» 
گریه‌اش بند نمی‌آمد. 
گفتم: «حاجی‌بابایی، شانس آوردی من معتقد به تنبیه بدنی نیستم، وگرنه باید دق و دلی همه بچه‌هایی را که از دست معلم‌هاشان چک خوردند، ترکه خوردند، گوششان را پیچانده‌اند، مداد گذاشتند لای انگشت‌هاشان... با ترکه انار... نه با ترکه آلبالوی خیس‌خورده... نه با شلنگ... نه با...» 
حاجی‌بابایی گفت: «آقا ما رو تنبیه نکنید دیگه. من وزیرم... مقش‌هام رو قول می‌دم خوب بنویسم...» 
 
گفتم: «چطوره من شما رو جلوی دوربین فلک کنم؟ بعد بگم بچه‌های دیگه هم بیان بزنند تو گوش شما؟ خوبه؟ بعد هم بگم این فیلم کار کی و کی بوده؟ خوبه؟» 
حاجی‌بابایی گفت: «هق... هق... آقا... ما... هق... اوووووئه... آقا...» 
دلم سوخت. گفتم دیگر گریه نکند و برود دست و صورتش را بشوید و بیاید که از درس عقب نماند. 
حاجی‌بابایی اشک‌هایش را پاک کرد، مفش را بالا کشید و پیش از آن‌که از آسانسور خارج شود، گفت: «راستی... یه چیزی یادم رفت بگم... من دریافت شهریه در تمام مدارس ایران را تکذیب می‌کنم... انتشار این اخبار در جهت خدشه‌دارکردن چهره آموزش و پرورش است!» 
همین‌طوری داشتم بر و بر نگاهش می‌کردم. 
 
حتی دلم نیامد ازش بپرسم «به روح اعتقاد داری؟» چون معلوم بود اعتقادات خاص خودش را دارد. 
 
طبقه تو 
در باز شد و... و در آخر گفت: «انتشار این اخبار در جهت خدشه‌دار کردن چهره سیاست است!»  
 
طبقه تیری 
در باز شد و چند نفر که با موتور گاز دادند و با لگد در آسانسور را باز کردند و آمدند تو. دستشان هم دوربین هندی‌کم بود. 
 
من همین‌طور هاج و واج مانده بودم.
آن‌ها هم همین‌طور هاج و واج مانده بودند. 
گفتند: «ببخشید اشتباه آمدیم. فکر کردیم استخر زنانه صدف است، آمده بودیم فیلم بگیریم و بریم.» 
گفتم: «خواهش می‌کنم. به هر حال از این اشتباه‌ها برای همه پیش می‌آید. شما هم خیلی به زحمت افتادید این همه راه آمدید، حالا باید دست خالی برگردید.» 
گفتند: «بله... بله... اگر می‌شود به پلیس گزارش نکنید.» 
گفتم: «چشم. حالا چه کاریه؟» و قایمکی زنگ زدم به 110. 
 
110 چهل و پنج دقیقه بعد آمد و گفت: «چیزی شده با پلیس تماس گرفتید؟» 
گفتم: «نه. حوصله‌م سر رفته بود، همین‌طوری.»  
 
طبقه فور 
در باز شد و... و در آخر گفت: «گفتم که انتشار این اخبار در جهت خدشه‌دارکردن چهره سیاست است!»  
 
طبقه فایو 
در باز شد و بیمارهای بیمارستانی در تهران آمدند خودشان را انداختند گوشه آسانسور. 
یکی از بیمارها پاش شکسته بود، ترقوه‌اش زده بود بیرون، معده‌اش توی دستش بود، روده‌هاش توی کاسه بود، استخوان‌های قفسه سینه‌اش خرد و خاکشیر شده بود، یک چشمش آویزان بود. 
آن یکی ضربه مغزی شده بود. 
 
گفتم: «چرا آمدید اینجا؟ چرا توی بیمارستان نماندید تا مداوا شوید؟ لابد چون پول نداشتید شما را کنار جاده ول کردند؟» 
بیماران گفتند: «نه خیر! ما عواملیم. خودزنی کردیم و خودمون رو از بیمارستان پرت کردیم بیرون. انتشار این اخبار در جهت خدشه دار کردن چهره بهداشت و درمان است!»

طبقه شش! 
در باز شد و چند نفر به صورت گروهی آمدند داخل آسانسور و گفتند: «ببخشید اینجا باغ است؟» 
گفتم: «چطور؟» 
گفتند: «هیچی. ما خیلی معتقد به کار گروهی هستیم.» 
گفتم: «آفرین. آفرین.» 
گفتند: «اگر کاری چیزی بود، به خصوص توی باغ، حتما با ما تماس بگیرید. این هم کارت ویزیت‌مون. راستی رزومه ما هم خیلی پر و پیمان است... دامنه فعالیتمون هم توی باغ‌های کاشمر، شیراز، اصفهان و... در بر می‌گیره.»
[…]
[…] 
در را محکم کوبیدم به هم و گفتم: «حالا به روح هیچی، به هر حال که باید به یک چیزی اعتقاد داشته باشید.» 
اما در باز شد و همه بالایی‌ها با هم گفتند: «شما اصلا خدشه‌دار هستی بالکل.»



منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 434
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)