من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
با تشکر از گوگل ترنسلیتر!
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 436
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
با تشکر از گوگل ترنسلیتر!
طبقه جیاف
در باز شد و یک دختر جوان وارد آسانسور شد و گفت: «اولا. سوی کنسوئلو.
(Salam. ,man Consuelo hastam!)»
من همینطور دهانم باز مانده بود. نه این که ندید بدید باشم، منتها تا حالا یک دختر فرنگی را از اینقدر نزدیک ندیده بودم. آن هم آنقدر نزدیک که بهم بگوید اولا! سوی کنسوئلو.
دختر فرنگی گفت: «دُن ده استاس؟ دامه تو اتنسیون
(Kojaee? Havaset ba mane?)»
گفتم: «من آسانسورچی هستم.»
گفت: «ک؟ نو ت انتییندو. (chi? Manzooret vo nemifahmam?)»
گفتم: «آی لاو یو.»
گفت: «ک دیسس؟ (chi migi?)»
طبقه وان
آقایی که شمایی، خانمی که شمایی، من عاشق شدم. من آسانسورچی یک روز صبح، توی آسانسور، در طبقه جی! عاشق شدم. عاشق کنسوئلو، دختر اسپانیایی که آمده بود ایران را ببیند. دو روز بود که وارد تهران شده بود، یک هتل ارزان در خیابان جمهوری و نادری گرفته بود، و حالا میخواست برود و شهر به شهر ایران را ببیند. یک شال بلند ترکمن سرش کرده بود. مانتوش طرح گبه بود و گیوههای سفیدش معلوم بود که همین امروز پوشیده شده است. کیفش را که مدل خورجینی بود و یک عالم نقشه و کاغذ از کیفش بیرون زده بود، روی شانه انداخته بود. این لباسها را در همان فرودگاه خریده بود. حتی صبر نکرده بود برود و آنها را از شهر خودشان بخرد. ماجرای سفرش به ایران را در یک ستون روزنامه در پرتغال هر روز منتشر میکرد و میخواست بعدتر سفرنامهاش را کتاب کند.
اینها را من از کجا فهمیدم؟ اسپانیایی بلدم؟ آه... کاش بلد بودم! من الکن و لال مقابل کونسوئلو ایستاده بودم و سعی میکردم این حرفها را از چشمهایش بخوانم، اما چشمهایش هم زبان اصلی بود. یعنی من بهش گفتم آی لاو یو و فکر کردم سر صحبت را با او باز کردم، اما او فکر کرد من میگویم من عاشق توریستها هستم یا عاشق اسپانیولزبانها هستم.
کنسوئلو اصلا با مسئله نگاه اول آشنا نبود و نمیدانست آدم باید در همان نظر اول یا عاشق بشود یا نشود.
حرف تو حرف شد. خلاصه میخواستم بگویم این چیزها را یکی از کارمندان سفارت اسپانیا برایم تعریف کرد. یعنی کنسوئلو وقتی دید من مثل وقتی حرف میزند همینطوری بر و بر تماشاش میکنم، تصمیم گرفت زنگ بزند به یکی از دوستانش در سفارت، تا او من را توجیه کند. بدبختی را میبینید؟ اصلا نمیدانم چرا در مدرسهها انگلیسی یاد میدهند. خب اسپانیایی یاد بدهند که بهتر است.
طبقه تو
کنسوئلو گفت: «دون داستا لا کاسا دمولوی؟ او سو موسئو؟ او سو تومبا؟
(khane.ye Molavi kojast? Ya moze? Ya maghbare?)»
خانه مولوی؟ مقبره مولوی؟! موزه مولوی؟ قاه قاه زدم زیر خنده. بنده خدا آمده ایران که برود مثلا موزه مولوی؟ اولین بار بود که یک همچین چیزی میشنیدم. لابد فکر کرده مثل شکسپیر و همینگوی در بلاد کفر، مولوی هم در ایران خانه و موزه دارد.
کنسوئلو گفت: «پور که ت رئیس؟ (chera dari mikhandi?)»
گفتم: «آخه کنسوئلو جان، برای دیدن موزه مولوی باید بروی ترکیه! توی ایران فقط یک خیابان به اسم مولوی است که توش پرنده و تخم کفتر و چاقو و قمه میفروشند.»
طبقه تیری
کنسوئلو بیخیال مولوی شد و گیر داد به خیام. گفت: «پوئس باموس آل موسئو دخیام...
(pas beravim moze.ye Khayam…)» موزه خیام؟ کف زمین پهن شدم از خنده.
کنسوئلو دوباره گفت: «پور که استاس ریندو؟ (chera dari mikhandi?)»
گفتم: «خیام؟ خیام را که قطر گفت برای آنهاست... به هر حال یک همچین چیزی توی ایران نداریم! موزه خیام؟ شوخی میکنی...»
طبقه فور
کنسوئلو همین طوری مانده بود که چه رسم و رسوم عجیبی داریم ما.
کمی فکر کرد و گفت: «پو ئس باموس اویزیتار لوس دعبید زاکانی...
کمی فکر کرد و گفت: «پو ئس باموس اویزیتار لوس دعبید زاکانی...
(pas beravim Obeyd Zakani ra bebinim…)»
عبید زاکانی؟
وای خدایا. امروز چرا باید اینقدر بخندم؟ و دوباره شروع کردم قهقهه زدن.
کنسوئلو گفت: «پور که ت رئیس امیس پرگونتاس؟
(to chera hamash be soaal.ha.ye man mikhandi?)»
گفتم: «کنسوئلو جان، باز مولوی و خیام و سعدی و حافظ که مجاز است، خبری ازشان نیست. عبید زاکانی که کتابش هم ممنوع است عزیز من. باید برویم از دستفروشهای جلوی دانشگاه یک اوزالید و کپیشدهاش را بخریم. باز هم حافظ و سعدی و خیام یک میدان به نامشان هست، اما بنده خدا، عبید زاکانی، یک بلوار در مشهد به نامش بود، گفتند زشت است! گناه دارد! عیب است! برای همین
اسم عبید را از روی بلوار هم حذف کردند.»
طبقه فایو
کنسوئلو کم کم داشت ناامید میشد. گفت: «پودموس بر آلگونوس مونومنتوس...
(mitunim chand asar e bastani bebinim…)»
گفتم: «مثل چی؟»
گفت: «کومو لوسپالاسیوس دتخت جمشید...
(mesl e Takht e Jamshid…)»
گفتم: «بله... تخت جمشید! مثلا سر سرباز هخامنشی را میخواهی ببینی؟»
گفت: «اوه! سی! پور سو پوئستو! لا کابسا دل سولدادو پرسا...! سی! (oh! Bale! Bale!)»
گفتم: «خوبه دیگه؟ پس بریم سر سرباز هخامنشی رو ببینم؟»
گفت: «سی! سی! (Are! Are!»
گفتم: «برای این هم باید بروی پاریس! اشتباه آمدی ایران!»
طبقه ششم!
این طبقه خبر خاصی نبود!
طبقه سون
کنسوئلو از صرافت دیدن آثار باستانی و مقبره و موزه مفاخر فارسی افتاده بود. من سعی کردم دلش را به آداب و رسوم ایرانیها خوش کنم. مثلا گفتم میگویند ایرانیها مهماننواز هستند. از این حرفها دیگر.
کنسوئلو گفت: «سی! ئن تودو ال موندو س آبلا دلا اوستابیلیداد دلوس ایرانیس
(are! Hame.ye donya darbare.ye mehman.navazi.ye Irani ha harf mizanand.)»
که در همین لحظه یک موتوری وارد آسانسور شد و به همه سرنشینان آسانسور تذکر داد که پوشششان مناسب نیست و ما داریم آسیبهای اجتماعی میکنیم.
طفلک کنسوئلو، باید میدیدید چطور رنگ از رخسارش پریده بود و محو مهماننوازی ایرانیها شده بود.
طبقه ایت
کنسوئلو گفت: «آئورا باموس اکومپرار لوس لیبروس دصادک هدایت ای ایبراهیم گلیستان ای ائمد شاملو...
(berim ketab.haye Sadegh hedayat va Ebrahim golestan va Ahamad Shamlou ra bekharim.)»
گفتم: «کنسوئلو، عزیز دلم، این رو هم بیخیال شو.»
گفت: «ای پور که...؟ (chera?)»
گفتم: «آخه کتاب اینها هم نیست. باید برویم توی اینترنت و کتابهایشان را دانلود کنی.»
کنسوئلو یک آه اسپانیایی کشید.
طوری که تمام داستانهای عاشقانه ادبیات آمریکای لاتین از ذهنم گذشت.
من هم یک آه به فارسی کشیدم.
طبقه ناین
راستش آن اول که کنسوئلو را دیدم، میخواستم ازش خواستگاری کنم. یک عالم انگیزه داشتم. یک دنیا کلمههای زیبا و شعرهای دلنشین توی ذهنم آماده کرده بودم که در گوشش زمزمه کنم. که بداند ادبیات فارسی جادو میکند. که بداند که ما از نسل مجنون و فرهاد هستیم و هنوز میتوانیم عاشقانههای یگانه و یکتا خلق کنیم. اما... اما راستش کنسوئلو دیگر آن کنسوئلوی طبقه اول نبود. کسی که من میخواستم مثل شازده کوچولو اهلیاش کنم...
گفتم: «کنسوئلو... آه...»
کنسوئلو لبخند زد و گفت: «کومو ت یاماس؟ (esmet che.ye?)»
گفتم: «آسانسورچی!»
گفت: «که!؟ (chi?!)»
گفتم: «آ... سان... سور... چی...»
کنسوئلو گفت: «آ... سان... سور... چی؟ (A… san… sor… chi?)»
گفتم: «بله.» و سرخ شدم. گونههام هم داغ شد.
کنسوئلو گفت: «که بوئنو ای آمابله استاس...
(to che ghadr khoob o mehrabooni…)»
لبخند زدم.
گفت: «آه! تنگو که ایرمه... آه... اسپرو اچار دمنوس ایران...
(Ah… man bayad digar beravam… Ah… kash delam baraye Iran tang shaved…)»
دکمه توقف آسانسور را زدم. آسانسور ایستاد. کونسوئلو ایران را درست و حسابی ندیده، خداحافظی گفت و رفت.
کتاب «عشق سالهای وبا» را از جیبم در آوردم و مشغول خواندن فصل آخرش شدم.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 436
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)