پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۴

شعر شهریور

جز ماتم و درد
که قسمت من کردند
لحظه لحظه های شادی را
دزدیدم

با شاخه های خشک و برگ های کهنه
آشیانه ای ساختم
بر بلندای دور انداخته ی درختی از یاد رفته
دور از دسترس دست های حریص کودکان
برای کشف های ویرانگر
دور از گزند باد و باران
دور از چشم دد و درد
و یار و مردمان
آنجا که به عقل جن هم قد نمی دهد
که دست مغول و تتاران نیز به آن نمی رسد



عمر
این بی کس بیچاره
با چه وقاحتی
پا به پای من دزدانه و ناجوانمردانه
آمده است
تا مرا پیر کند

دشمن نرنج من
قسمت ناتمام طالع ام
چه لجوجانه
پاپی ام شده است
که مرا پیر کند



غربت، پیراهن آدمی ست

دکمه های ماتم و
دکمه سردست های خستگی
تار ناکوک و
پود خیس بغض

این است که لباس هر کس را بچلانی
اشک غربتش سرازیر می شود
که از زندگی سیر می شود


در جیب هایم
چونان کودکان
چه حریصانه
سیب های سرخ شادی را
می دزدم و پنهان می کنم

نچینم
بر شاخه می پلاسد
بچینم
بر صورتم

سرنوشت، بیرحمانه ویرانگر است