پدربزرگ مکتبی بود. سواد خواندن قرآن هم داشت. شعرهای بسیار هم از بر بود. شعرهای حکیمانه و پندآموز و مطایبه در ذهنش فراون داشت. یکی از آن شعرها را که نمیدانم اصلش به کجا برمیگردد (و البته نباید بسیار هم قدیمی باشد) عیدانهای بود پر از فقر و درد که طنز تلخی لابلایش موج میزد:
عید آمد و ما لختیم
رفتیم به بابام گفتیم
بابام گفت به چسم به نیمچسم
برای عیدت میچسم
روح پدربزرگ شاد... پدرخواندهی خاندان عالمی بود برای خودش.