چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۲

روایت خنده‌داری از خاورمیانه

مرگم از راه رسیده
مدت‌هاست
سایه به سایه دنبالشم
شانه خالی می‌کند
راه کج می‌کند
خودش را به کوچه علی‌چپ می‌زند
می‌چرخد در خیابان‌ها
می‌لغزد انگار مست است
هی مرگ چرا دست نمی‌جنبانی؟
می‌خندد می‌خندد
نه خنده‌ای وهم‌انگیز
خنده‌ای خنده‌دار
که من را به گریه می‌اندازد
هی، لعنتی چرا دست نمی‌جنبانی؟
مرگ می‌خندد
از زمین تکه روزنامه‌ای برمی‌دارد
می‌خندد
روزنامه را نگاه می‌کنم
می‌خندد
کثافت، لعنتی، چرا دست نمی‌جنبانی؟
می‌خندد...
من کارم را فراموش کرده‌ام
می‌خندد
دستم می‌لرزد
می‌خندد از خنده تا می‌شود می‌خندد
کاری از من در خاورمیانه برنمی‌آید
شما که به مرگ طبیعی نمی‌میرید
می‌خندد
بنشین، تا هزار بشمار، بگذار بمبی می‌خندد جایی منفجر شود می‌خندد تا به هوا می‌خندد بروی
این‌قدر می‌خندد که بمبی منفجر می‌شود
نمردی؟
می‌خندد
می‌میری
می‌خندد
کسی به سویم می‌آید آغوشش را باز می‌کند می‌خندم بغلم می‌گیرد می‌خندم در چشم‌هام زل می‌زند می‌خندم ضامن را می‌کشد می‌انتحاردم، خنده ندارد اما نمی‌دانم چرا می‌خندم