پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۵

جن تلویزیون

پیرزن را به زور از پله‌ها بالا آوردند. اول راه‌پله نشست که نفس بگیرد و هر پاگرد که رسید گفت باید نفس تازه کنم. پیرزن را سایه‌ی پله‌ها ترسانده بود. پرهیب سنگین پاگردها که نورگیری هم نداشت پایش را سست می‌کرد. دلش به خانه خرابه‌ی خودش خوش بود. دل‌خوشی‌اش را در هر پله که بالا می‌آمد از خودش دورتر می‌دید. هر پله برایش مصیبتی بود. جان می‌کند که از آن بگذرد. جان که می‌کند و بالاتر که می‌آمد حس می‌کرد سبک‌تر می‌شود. سنگین بود. سبک می‌شد. چیزی از خودش جا می‌گذاشت. پاگردها برایش شب اول قبر بود. درنگی در ابتدای تاریکی برای ورود به اعماق راه‌پله‌های زمانی بی‌پایان. بی‌بازگشت. می‌دانست که دیگر با پای خودش از این راه باز نمی‌گردد. ترس نکیر و منکر برش داشته بود. می‌خواست بالا نرود. نمی‌شد. کشیده می‌شد. سوهانی بر تن و روحش شده بود این پله‌ها. ریخته می‌شد. صیقل می‌خورد. آینه می‌شد. تصویر سایه‌هایی برش افتاده بود. تصویرهایی بی‌تاریخ. بر صفحه‌ای بی‌عنوان. روحش عیان‌تر شده بود پیرزن. صفحه‌اش پاک‌تر شده بود.


خواندن کامل این داستان در مسابقه ی ادبی صادق هدایت (سایت سخن)

می توانید در رای گیری خوانندگان این مسابقه شرکت کنید.