انگشت اشارهاش را برد بالای سرش. سرش را آرام آورد بالا. نگاهش را دوخت به تختهی سیاه. به جایی که خانم بهروزنیا با گچ سفید و قرمز حرف ش را با صداهای مختلف مینوشت. خانم بهروزنیا وقتی برگشت تا برای بچهها صداهای مختلف شین را توضیح دهد، متوجه شد پیام انگشتش را برده بالا و میخواهد اجازه بگیرد.
خانم بهروزنیا گفت: «چیزی میخواستی بگی؟»
پیام چیزی نگفت. سرش را انداخت پایین. دستش هنوز بالا بود.
خانم بهروزنیا گفت: «میخوای بری دستشویی؟» پیام ساکت بود. خانم بهروزنیا دوباره پرسید: «پرسیدم دستشویی داری؟ میخوای بری توالت؟»
بچهها همه رو کرده بودند به پیام. سکوتش خیلی عجیب بود. خیلی هم طول کشیده بود. حوصلهی همه داشت سر میرفت.
خانم بهروزنیا گفت: «اگه حرفی نداری دستت رو ببر پایین.» اتفاقی نیفتاد. خانم بهروزنیا گفت: «با توام پیام! مگه نمیشنوی؟»
پیام حرفی نمیزد. سرش را هم بالا نمیآورد. انگشتش را برد پایین.
خانم بهروزنیا از بچهها پرسید: «کسی میدونه پیام چشه؟»
پیام، خیلی آرام گفت: «خودم میگم.»
اما نگفت. لب از لب باز نکرد.
خانم بهروزنیا کمی منتظر ماند. بعد گفت: «پس چرا نمیگی؟ چرا حرفی نمیزنی؟» و دوباره از بچهها راجعبه این موضوع سوال کرد. یکی از بچهها، از انتهای کلاس، فکر کنم بهنام بود، گفت: «خانم پیام عاشق شما شده.»
بچههای دیگر خندیدند. صدا در صدا گم شد. همهمه شد.
خانم بهروزنیا گفت: «هر کی این حرف رو زد بیاد بره دفتر.»
بچهها همانطور که یک دفعه خندیده بودند، یکباره ساکت شدند. از جایشان تکان نخوردند که نخوردند.
خانم بهروزنیا حرفش را تکرار کرد.
پیام آرام آرام بلند شد و از نیمکت خودش را کشید بیرون. راه افتاد به سمت در. هنوز سرش پایین بود.
خانم بهروزنیا گفت: «تو کجا میری؟»
پیام گفت: «میرم دفتر خانوم.»
خانم بهروزنیا ابروهایش را برد بالا و با تعجب پرسید: «مگه تو این حرف رو زدی؟»
پیام گفت: «راستش... دوست داشتم من گفته باشم خانوم.» و انگشتش را گرفت بالا و زیرلبی گفت: «اجازه؟!» و از در خارج شد.