پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۳

روایت

دریا دارد آرام می‌گیرد
کوه دارد کوتاه می‌آید
دشت دارد بساطش را جمع می‌کند
زمان به دور خودش می‌پیچد و قدم از قدم برنمی‌دارد
چیزی را که از چشم هم نمی‌خوانند
در روزنامه می‌جویند
خبر چنان بود که زمین تاب نیاورد
و دست در خودش برد
و شبیه مردی که به جان خالکوبی قدیمی‌اش افتاده باشد
با چاقو سعی کرد مرزها را پاک کند

خون صفحه تلویزیون را برداشته
و زمین از درد پاهاش را در خودش جمع کرده
همچون جنینی خارج از رحم