پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۴

زندگی شاید همین باشد

چهار - پنج سال پیش که تصادف کردم و فردای روزی که نتوانسته بودم بروم روزنامه، ایمان و علی جای ستون من نوشته بودند پوریا تصادف کرده و نمی‌تواند یکی دو روز بنویسد، از فرداش غرق خجالت مهربانی آدم‌ها شدم. همان‌موقع توی روزنامه تشکر کردم. آن روزها یک روز از روزنامه زنگ زدند و گفتند بسته‌ای برای شما آمده بفرستیم دم خانه؟ و فرستادند. توی پاکت یک کیسه قرص کلسیم فرنگی بود. یک نامه کوتاه هم بود که پسرم من این قرص‌ها را برای خودم از فرنگ آوردم نصفش برای تو تا استخوانت خوب شود. (حتا نوشته بود اگر اطمینان نداری با دکترت مشورت کن) من غرق خجالت بودم و این مهربانی را بارها برای دوستانم تعریف کردم. دیروز هم از روزنامه زنگ زدند و گفتند پاکتی آمده برای شما بفرستیم دم خانه؟ و فرستادند. پاکت باز حاوی همان کیسه قرص‌های کلسیم فرنگی بود. پاکتی که نشانی فرستنده هم ندارد و هر چندوقت یک‌بار به دست من می‌رسد.
خوشبختی جز این است؟ که کسی جایی حواسش به تو باشد و نصف قرص‌های خودش را بفرستد به نشانی تو؟ دست شما را می‌بوسم عزیز نادیده که همیشه حواست هست.