توکا نیستانی یکی از بلندترین قلههای کاریکاتور ایران و مخصوصا طنز سیاه است. غولیست دوست داشتنی! ه
در پست پیش (با اینکه میدانستم وبلاگ ندارد) از او دعوت کردم تا وارد بازی یلدای بلاگستان شود و شد. متنی نوشت و آن را برای من ایمیل کرد. افتخار من است که پنج محرمانهی زندگی او را (که از کودکی کارهایش را در کتاب جمعه میستودم) در وبلاگم منتشر میکنم.
...
پوریای عزیز
میدانی که من "وب لاگ" ندارم و "وب لاگ" نویس هم نیستم اما ممنون هستم که خواستی من را هم وارد این ماجرای "یلدا بازی" بکنی. پس می نویسم اما برای خودت می فرستم تا در وب لاگ خودت منتشرش بکنی.
...................................................................
اول - از سه سالگی به مرگ فکر می کردم و از مردن وحشت داشتم، یادم است که به خودم دلداری می دادم که هنوز خیلی زمان پیش رو دارم و نباید به آن فکر کنم... هنوز هم می ترسم.
دوم - در همان سه سالگی عادت داشتم که لوازم قیمتی پدرم مثل خودنویس و عینک و... را از جیب او بردارم و گوشه حیاط خانه با سنگ بشکنم. بزرگتر که شدم انباری خانه مادربزرگم را آتش زدم و شیشه های نوشابه ی بوفه مدرسه امان را دور از چشم ناظم، پشت بوفه ی مدرسه، با سنگ خورد می کردم و از صندوق بوفه پول می دزدیدم! (خودم مسئول بوفه بودم!)... هنوز هم هر روز در حال شکستن چیزی یا خراب کردن زندگی ام هستم.
میدانی که من "وب لاگ" ندارم و "وب لاگ" نویس هم نیستم اما ممنون هستم که خواستی من را هم وارد این ماجرای "یلدا بازی" بکنی. پس می نویسم اما برای خودت می فرستم تا در وب لاگ خودت منتشرش بکنی.
...................................................................
اول - از سه سالگی به مرگ فکر می کردم و از مردن وحشت داشتم، یادم است که به خودم دلداری می دادم که هنوز خیلی زمان پیش رو دارم و نباید به آن فکر کنم... هنوز هم می ترسم.
دوم - در همان سه سالگی عادت داشتم که لوازم قیمتی پدرم مثل خودنویس و عینک و... را از جیب او بردارم و گوشه حیاط خانه با سنگ بشکنم. بزرگتر که شدم انباری خانه مادربزرگم را آتش زدم و شیشه های نوشابه ی بوفه مدرسه امان را دور از چشم ناظم، پشت بوفه ی مدرسه، با سنگ خورد می کردم و از صندوق بوفه پول می دزدیدم! (خودم مسئول بوفه بودم!)... هنوز هم هر روز در حال شکستن چیزی یا خراب کردن زندگی ام هستم.
سوم - از مردهایی که با کت و شلوار رسمی جوراب سفید می پوشند متنفرم! ه
چهارم - پدرم خوابیدن را زیاد دوست داشت و همیشه بهترین مدل من برای طراحی کردن بود. وقتی که مرد -25 سال قبل- تا فاصلهی آمدن آمبولانس، برای آخرین بار از جسدش طراحی کردم.
پنجم - زمستان، کلاه، تاریخ فلسفه، آتش شومینه، قهوه ی خوب، بعضی نوشیدنی ها، مصاحبت با جوانان، عاشق شدن، گریه کردن، کتاب خواندن و متروی پاریس را خیلی دوست دارم.