بابام دیشب سر سفرهی شام، گفت: «پسرم وقتی بزرگ شدی میخوای چی کاره بشی؟»
مامانم گفت: «آره پسرم، چی کاره میشی؟»
من گفتم: «میخوام این قدر درس بخوونم تا استاد دانشگاه بشم! رییس و معاون دانشگاه بشم!»
دیس پلو از دست مامانم افتاد و برنجها ریخت تو سفره. یک جیغ برعکس کشید و گفت: «خاک بر سرم! خدا نکنه!»
بابام اخمهاش رفت تو هم و به من گفت: «ما آبرو داریم! لازم نکرده!»
من گفتم: «ولی استاد دانشگاه دیگه آخر سواده! چرا استاد نشم؟ من میخوام عینک بزنم و شاگردهام، مثل تو فیلمها کیف دستیم رو برام تا دم ماشین بیارن!»
بابام گفت: «همین که گفتم؛ لازم نکرده!»
مامانم گفت: «همینم مونده فردا فیلم تو رو با موبایل، در و همسایه واسه هم بلوتوث کنن!همینم مونده با لگد در اتاق رو باز کنن، چندتا نره خر بیان تو اتاقت و با موبایل ازت فیلم بگیرن! از خدابیخبرها!»
بابام گفت: «مامانت راس میگه، باهاس یه شغل آبرومند پیدا کنی بچه! نباهاس دنبال شغلای بیناموسی بری! شیر فهم شد؟!»
...
بابام سر صبحانه گفت: «فکراتو کردی؟»
گفتم: «راجعبه؟!»
مامانم گفت: «که آخرش میخوای چی کاره بشی...»
من گفتم: «میخوام پلیس شم!»
مامانم باز یک جیغ برعکس کشید. استکان از دستش افتاد و شکست. گفت: «خاک بر سرم! خاک بر سرم!»
بابام چشمهاش را گرد کرد و گفت: «تو درست بشو نیستی بچه! ذهنت فاسده! گفتم این قدر پای ماهواره نشین!»
من گفتم: «آخه میخوام از اون کلهگندهها شم، که هر روز میان تو تلویزیون و حرف میزنن! از اونها که با این ماشینقوطیکبریتیهای مشکی سر چهارراه وامیستن. از اونها که آفتابه میکنن تو حلق اراذل و اوباش و تو تلویزیون نشونشون میدن!»
مامانم هنوز داشت میگفت: «خاک بر سرم! خاک بر سرم!»
بابام گفت: «تو آخرش ما رو دق مرگ میکنی!»
من گفتم: «مگه من درجهدار بشم، سردار بشم چه عیبی داره؟»
مامانم گفت: «همینم مونده! همینم مونده! از فردا بگن بچهت کی و کی و کی رو اون جور لباس پوشونده، اون کارها رو کرده گرفتنش!»
بابام گفت: «ولی لباس نپوشونده بوده که، لباساشون رو درآورده بوده!»
من گفتم: «ولی...»
بابام گفت: «همین که گفتم؛ لازم نکرده!»
...
سر سفرهی ناهار بابام از من دوباره سوال کرد. من گفتم حالا که نمیگذارید کار درست و حسابی پیدا کنم میخواهم زن بگیرم تا دستکم وقتی که بزرگ شدم، "داماد" شوم.
بابام قاشق را از دستش انداخت و با پشت دست، محکم گذاشت تو دهانم. دهانم پر خون شد. مامانم سرش را به جدا کردن گوشتهای آبگوشت گرم کرد. من گفتم: «ولی...»
که بابام گفت: «بیتربیت! بهت خندیدیم پررو شدی؟ حالا بذار بری دبیرستان، بعد […] ت کف کنه!» بعد به مامانم گفت: «میبینی خانم! میبینی؟»
مامانم گفت: «خاک بر سرم! خاک بر سرم! از فردا ببرش دم مغازه، این بچه آدم بشو نیست!»
مامانم گفت: «آره پسرم، چی کاره میشی؟»
من گفتم: «میخوام این قدر درس بخوونم تا استاد دانشگاه بشم! رییس و معاون دانشگاه بشم!»
دیس پلو از دست مامانم افتاد و برنجها ریخت تو سفره. یک جیغ برعکس کشید و گفت: «خاک بر سرم! خدا نکنه!»
بابام اخمهاش رفت تو هم و به من گفت: «ما آبرو داریم! لازم نکرده!»
من گفتم: «ولی استاد دانشگاه دیگه آخر سواده! چرا استاد نشم؟ من میخوام عینک بزنم و شاگردهام، مثل تو فیلمها کیف دستیم رو برام تا دم ماشین بیارن!»
بابام گفت: «همین که گفتم؛ لازم نکرده!»
مامانم گفت: «همینم مونده فردا فیلم تو رو با موبایل، در و همسایه واسه هم بلوتوث کنن!همینم مونده با لگد در اتاق رو باز کنن، چندتا نره خر بیان تو اتاقت و با موبایل ازت فیلم بگیرن! از خدابیخبرها!»
بابام گفت: «مامانت راس میگه، باهاس یه شغل آبرومند پیدا کنی بچه! نباهاس دنبال شغلای بیناموسی بری! شیر فهم شد؟!»
...
بابام سر صبحانه گفت: «فکراتو کردی؟»
گفتم: «راجعبه؟!»
مامانم گفت: «که آخرش میخوای چی کاره بشی...»
من گفتم: «میخوام پلیس شم!»
مامانم باز یک جیغ برعکس کشید. استکان از دستش افتاد و شکست. گفت: «خاک بر سرم! خاک بر سرم!»
بابام چشمهاش را گرد کرد و گفت: «تو درست بشو نیستی بچه! ذهنت فاسده! گفتم این قدر پای ماهواره نشین!»
من گفتم: «آخه میخوام از اون کلهگندهها شم، که هر روز میان تو تلویزیون و حرف میزنن! از اونها که با این ماشینقوطیکبریتیهای مشکی سر چهارراه وامیستن. از اونها که آفتابه میکنن تو حلق اراذل و اوباش و تو تلویزیون نشونشون میدن!»
مامانم هنوز داشت میگفت: «خاک بر سرم! خاک بر سرم!»
بابام گفت: «تو آخرش ما رو دق مرگ میکنی!»
من گفتم: «مگه من درجهدار بشم، سردار بشم چه عیبی داره؟»
مامانم گفت: «همینم مونده! همینم مونده! از فردا بگن بچهت کی و کی و کی رو اون جور لباس پوشونده، اون کارها رو کرده گرفتنش!»
بابام گفت: «ولی لباس نپوشونده بوده که، لباساشون رو درآورده بوده!»
من گفتم: «ولی...»
بابام گفت: «همین که گفتم؛ لازم نکرده!»
...
سر سفرهی ناهار بابام از من دوباره سوال کرد. من گفتم حالا که نمیگذارید کار درست و حسابی پیدا کنم میخواهم زن بگیرم تا دستکم وقتی که بزرگ شدم، "داماد" شوم.
بابام قاشق را از دستش انداخت و با پشت دست، محکم گذاشت تو دهانم. دهانم پر خون شد. مامانم سرش را به جدا کردن گوشتهای آبگوشت گرم کرد. من گفتم: «ولی...»
که بابام گفت: «بیتربیت! بهت خندیدیم پررو شدی؟ حالا بذار بری دبیرستان، بعد […] ت کف کنه!» بعد به مامانم گفت: «میبینی خانم! میبینی؟»
مامانم گفت: «خاک بر سرم! خاک بر سرم! از فردا ببرش دم مغازه، این بچه آدم بشو نیست!»