چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۲

از مرگ

مامان‌بزرگ که مرد نرفتم قبرستان. رفتن نداشت. مادر اصرار کرد. رفتم. می‌خواستم باورم شود. تا حالا مرده ندیده بودم. شنیده بودم، اما ندیده بودم کسی را بگذارند زیر خاک. رفتم. توی راه وسط جاده مخصوص پیاده شدم، رفتم آن‌طرف، ماشین‌هایی برای قم داد می‌زد، من گفتم بهشت زهرا؟ گفت سوار شو، کرایه‌ش تا قمه ولی. سوار شدم. توی راه، توی اتوبان، رو به بر بیابون صورتم پر اشک بود. تا حالا جلوی کسی گریه نکرده بودم. راننده توی آینه نگاه می‌کرد، مسافرها به روبه‌رو. با این سبیل‌ها خنده‌دار بود. گریه‌م صدا نداشت. ولی صورتم خیس بود. وقتی رسیدم، دربست گرفتم تا عاطل و باطل لای قبرها نمانم، رسیدم به غسال‌خانه، محشر کبری بود. فامیل جمع بود، هر کی می‌خواست برود تو و مامان‌بزرگ را ببیند. من شرمم شد. نه زنانه‌مردانه نگاه کرده باشم. دلم نیامد. پیرزن همه عمر موی سرش را از نامحرم پوشانده بود، جلوی ما هم، که عزیزدردانه‌هاش بودیم، لباسش همانی بود که همیشه بود. هی فکر می‌کردم الان توی غسال‌خانه باید بلند شود صدا بزند پوریا آن در را ببنند، نمی‌بینی چیزی تنم نیست؟ نمی‌بینم سرم لخت است؟ جلوی در همه رقابت می‌کردند که بلندتر گریه کنند. مرد و زن. پیر و جوان. تاب نیاوردم. کشیدم کنار. جنازه را که آوردند، هجوم آوردند زیرش را بگیرند، لااله‌الاالله را می‌انداختند توی گلو، طوری می‌گفتند قطعه‌های کناری هم بشنوند. انگار مرده ما از همه بیشتر مرده بود. انگار سیستم صوتی وسیله ما از همه قوی‌تر بود. یک چشم‌روهم‌چشمی بود که قدم به قدم تا قبر آمد. من رفتم از لای درخت‌ها. حوصله‌ام سر رفته بود. وقتی به قبر رسیدند همه شروع کردند به تظاهر. مطمئنم. چون قبلش را دیده بودم. پیرزن آلاخون والاخون بود. حالا که خانه پیدا کرده بود و جاش مشخص بود دیگر این همه شامورته‌بازی نداشت. هی می‌گفتند امشب کجا می‌خوابی؟ می‌خواستم بروم جلو بگویم مگر تا دیشب برای‌تان مهم بود کجا می‌خوابد؟ خانه‌اش را بالا کشیده بودند. همان اول. یعنی همان سی چهل سال پیش. از وقتی شوهرش مرده بود می‌گفتند مادر که آفتاب لب بوم است. این آفتاب سال‌ها از بوم نرفت. موسفیدی خفتم کرد و حرف حکیمانه‌ای انگار بخواهد بزند، توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت: مادر هم راحت شد خدا را شکر. توی چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: پیرزن که راحت بود، خدا رو شکر شماها راحت شید. داشت دعوا می‌شد. ما را از هم دور کردند.
دیگر نرفتم قبرستان. به نظرم کار الکی بود. یعنی آدم اگر به آدم خوب رسیده باشد، دیگر تکه سنگ را نشست هم نشست.
چندسال پیش یکی خودش را کشته بود. نورچشمی حالش بد بود. برش داشتم بردم قبرستان، نشاندمش سر قبر، گفتم تکلیفت را یکسره کن. مقصر فرض کردن خودت در مرگی که ربطی به تو نداشته مسخره است. این‌قدر گریه کن تا سبک شویم. گریه کرد. برگشتیم تهران. حال خودم بد بود. باید ادای معلمی را دربیاورم که باسواد است اما خودش می‌داند سوادش نم کشیده. پام که رسید به قبرستان دلم ریخت. هوای مامان‌بزرگ را کردم. دیدم مسخره است آدم خیال کند قبرستان بی‌فایده است. گریه کرد، پیش از آن‌که برگردیم به شهر، گفتم برویم سر قبر مامان‌بزرگ. رفتیم. نشستیم. آمدیم. 
بعد فکر کردم توی این قبرستان به این بزرگی، چرا پام نمی‌رود به یکی دو نفر دیگر سر بزنم؟ از توی ذهنم رفته بودند انگار. مثل کتابی که داستانش یادت نیست. دلم برای دایی تنگ شد. خیلی. داستانش هنوز یادم است. روم نشد بروم. حرفی برای گفتن نبود، همان‌موقع‌ها هم حرفی نداشتیم، فقط تخته بازی می‌کردیم. 
دیگر نرفتم قبرستان. تا امروز. رفتم قبرستان. نورچشمی عزیزی را خاک کرده بود. سال‌ها پیش. یک بار رفته بود روزها بعدش. دیگر دلش نبود برود. چندسال گذشته بود؟ شش سال؟ به نظر زیاد است. شش سال... من توی محله‌مان از ته کوچه می‌ترسیدم بروم، بچه‌هاش تخس بودند. یک ماه راه مدرسه را دور کردم. آخرش سوار دوچرخه شدم رفتم ته کوچه. دوره‌ام کردند. گفتند دوچرخه را می‌دهی یک دور بزنیم؟ گفتم نه. سردسته‌شان گفت نه بابا. چرا اون‌وقت؟ گفتم همین که گفتم. کار دارم. بروید کنار. جدی گفتم. جدی جدی. فکر کردند واقعا کار دارم. رفتند کنار. قلبم تند تند می‌زد، ولی تابلو نمی‌کردم. پام را گذاشتم روی پدال، دوتا کوچه بالاتر ایستادم، نفس تازه کردم. از فردا صبحش از ته کوچه رفتم مدرسه. از دور برای هم دست تکان می‌دادیم. انگار از اول برای هم دست تکان می‌دادیم و خبری نبوده. رفتیم سر خاک. به قطعه هفتاد و یک که رسیدم گفتم برویم سر قبر مامان‌بزرگ که بعد تو راحت بنشینی اینجا. رفتیم. رفتیم سر قبر. مثل همیشه گمش کردم. قطعه را، ردیف را، شماره را. چهار طرف قطعه پنج را گشتیم. مادر توی تلفن می‌گفت راحت پیداش می‌کنی صندلی کار گذاشتم. همه صندلی کار گذاشته بودند. شروع کردم به مسخره‌بازی. مامان‌بزرگ را صدا می‌کردم. مامان‌بزرگ کجایی؟ نبود. جواب نمی‌داد. رسیدم آخر. سر جاش بود. جنب نخورده بود. سر خانه و زندگی‌ش بود؟ خیالش تخت بود؟ تخت بود. برگ‌ها زرد و قرمز ریخته بودند روش. زنگ زدم به مامان که این که پر از خاک است. تکه انداختم که نمی‌آیند سراغش؟ خودش هر وقت پاش درد نکند می‌آید، بعد برمی‌گردد پاش را دوروز می‌بندد. گفت نه نه... پاییز شده، خاک می‌آورد. مطمئن بودم مطمئن است از آخرین باری که آمده تا الان هیچ‌کس نرفته سراغی بگیرد. رفتن تا قبرستان تنها، دل می‌خواهد. اگر تماشاچی نباشد، که ما گریه کنیم، که لااله‌الاالله را بیندازیم توی گلومان، که شیرینی و حلوی بی‌بی و خاتون و چی و چی را بدهیم دست خلق، رفتن ندارد. حق دارند. مسابقه فوتبال بی‌تماشاچی لذت ندارد. دست آدم نمی‌رود گل بزند. هوار برای که بکشد وقتی براش هورا نمی‌کشند. 
هر چی خاطره مزخرف و خنده‌دار بود یادم آمده بود. نشستم روی صندلی چندتاش را تعریف کردم. کلی خندیدم. آن موقع هم که جوک بی‌ادبی تعریف می‌کردم براش، سرخ می‌شد، لبش را گاز می‌گرفت. حالا هم برگ‌های زرد و سرخ روش را می‌پوشاندند، من خودم بعد از هر جوک لبم را گاز می‌گرفتم. نشستیم. پا شدیم رفتیم. توی راه گفتم آدم‌ها همین الان هم توی حافظه، توی خاطره هم زنده هستند. وقتی مردند آمدن ندارد، اگر توی ذهن‌مان رفته باشد. گفت می‌ترسم. گفتم من بچه بودم می‌خواستم بروم مدرسه باید راهم را کج می‌کردم. توی محله‌مان از ته کوچه می‌ترسیدم بروم، بچه‌هاش تخس بودند. یک ماه راه مدرسه را دور کردم. آخرش سوار دوچرخه شدم رفتم ته کوچه. دوره‌ام کردند. گفتند دوچرخه را می‌دهی یک دور بزنیم؟ گفتم نه. سردسته‌شان گفت نه بابا. چرا اون‌وقت؟ گفتم همین که گفتم. کار دارم. بروید کنار. جدی گفتم. جدی جدی. فکر کردند واقعا کار دارم. رفتند کنار. قلبم تند تند می‌زد، ولی تابلو نمی‌کردم. پام را گذاشتم روی پدال، دوتا کوچه بالاتر ایستادم، نفس تازه کردم. از فردا صبحش از ته کوچه رفتم مدرسه. از دور برای هم دست تکان می‌دادیم. انگار از اول برای هم دست تکان می‌دادیم و خبری نبوده. رفتیم سر خاک. به قطعه هفتاد و یک که رسیدم گفتم رسیدیم. دیدم صورتش خیس است. داشت گریه می‌کرد بی‌آنکه صدا ازش دربیاید، بعد از شش سال؟ فرقی ندارد. تو بگو بعد از یک روز. گریه بیات نمی‌شود، منتظر می‌ماند، مثل خمره، تا درش را باز کنی، بوش برت می‌دارد، هواش برت می‌دارد.