پیراهنش فقط دو دکمه داشت
برای مرگ
چه تفاوت داشت
که پیراهنش انبوه از دکمه باشد
چنان غرق بود که دعوت ما را به شام نشنید
طلب صبحانه کرد
شب بود
نمیدانست که شب است
(احمدرضا احمدی)
مادر مادرم ذوق شاعرانه داشت، ترانههای عامیانهی بسیار از بر داشت. مادر پدرم شاهدهای فراوان میآورد از شعر و حکایتهای تهرانی، مثل پدربزرگ و البته کمتر از آن. پدربزرگ مکتب رفته بود، روایت دیگری داشت از شعرهای حافظ و مولوی و سعدی. روایت خاص خودش بود. صد سال بود که از مکتب رفتنش گذشته بود.
یکی یکی کتابشان را بستند و خواندند قصهی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید. با رفتن آخرین مادربزرگ، قصهی مادربزرگهای من هم تمام شد، در آخر قصه گفت بالا رفتیم ماست بود قصهی ما راست بود پایین اومدیم دوغ بود قصهی ما دروغ بود.
در خبرها آوردیم در مراسم خاکسپاری جمعهی خرداد هشتاد و هفت، آخرین گنجینهی شخصی متلها و شعرهای تهرانی را به دست خاک سپردیم.