پنجشنبه که از راه برسد، یک تاکسی جلوی فرودگاه امام ترمز میکند، و یک مرد جوان همراه همسرش که دختری خردسال در آغوش دارد، از آن پیاده میشود. مرد پول تاکسی را حساب میکند و ساکها و چمدانهای دستی را میشمرد که چیزی جا نمانده باشد. کمی بعد آنها در سالن انتظار هستند.
"سالن انتظار؟"
مرد با خودش فکر نمیکند. این سوال را من مطرح میکنم، که مرد همراه همسر و دخترشان انتظار چه چیزی را میکشد؟ در حالی که مخاطبی که پیش از این نوشتار آنها را بشناسد لابد میداند که مرد سالهاست به رفتن فکر میکند، و برای این رفتن به خیلی درها زده اما خیلی هم قضیه را جدی نگرفته بوده، و وقتی بچهشان به دنیا آمده یا شاید هم از همان روزی که فهمیدند بچهشان در راه به دنیا آمدن است، قضیه را جدی گرفته و خیلی جدی به رفتن فکر کرده. به رفتنی که حالا سبب اصلیاش میتواند ساختن آیندهی بچهشان باشد که اینجا اگر خراب هم نمیشد آباد هم نبود. وقتی مخاطب اینها را بداند لابد این را هم میداند که مرد دندانپزشک است، داستاننویس است، جایزهی گلشیری را برده و سالهاست وبلاگ مینویسد و در زمان انتخابات تا آنجا که میتوانسته در مطب کوچکش در جنوب شهر سعی کرده مفید و موثر واقع شود تا برگ تاریخ طوری ورق بخورد که او خیال میکرده اگر آنطور ورق بخورد، شاید و تاکید میکند شاید، بعدها ساختن آینده برای بچههایی که به این دنیا میآیند و به زبان فارسی حرف میزنند، راحتتر باشد.
مخاطب حتا اگر اینها را نمیدانسته در این چند سطر این فرصت را داشته تا از مرد تصویری در ذهنش ساخته باشد. تصویری شبیه مرد جوان سی و چند سالهای که دندانپزشک است، پس کمتر در خیابان رفت و آمد میکند و زیر نور لامپ فلورسنت آنقدر مانده که مانند دیگر پزشکها پوست صورتش مثل لامپ شبرنگ در نور صبح، سفید و مات دیده شود. قد این پزشک متوسط است، جثهای معمولی دارد، موهایش بر اثر اصرار بر آرایش یکسان سالها، خواب یکنواختی پیدا کرده، و به عادت دیگر دندانپزشکها یا آدامس میجود که علاوه بر پاکیزگی دهان و دندان، حس اعتماد به نفسش هم تقویت شود، یا لبخندی روی صورتش است که اگر نشناسیاش خیال میکنی از جنس لبخند و نگاه متفرعنی است که روی صورت همهی پزشکها است. اما راوی چون نتوانسته به کمک شخصیتپردازی این صفت و وجه غالب بر جامعهی پزشکی را از لبخند همیشگی شخصیت مورد نظرش منفک کند، مجبور است قسم بخورد که چون شخصیت مورد بحث را میشناسد میتواند شهادت بدهد که او اینگونه نیست. راوی میتواند خاطره هم تعریف کند که سالها از دندانپزشکی میهراسیده، اما به خاطر رفتار انسانی و صحیح و عاری از هر گونه تبختر و تفرعن مرد دندانپزشک مورد نظرمان، حاضر شده پا به دندانپزشکی بگذارد. از دندانپزشکی خارج شویم و به سالن انتظار برگردیم.
پنجشنبه که از راه برسد، یک تاکسی جلوی فرودگاه امام ترمز میکند و حامد اسماعیلیون پیاده میشود و ما میدانیم که کمی بعد وارد سالن انتظار میشود.
پنجشنبه که از راه برسد، یک تاکسی جلوی فرودگاه امام ترمز میکند و حامد اسماعیلیون پیاده میشود و ما میدانیم که کمی بعد وارد سالن انتظار میشود.
"سالن انتظار؟"
حامد با خودش فکر نمیکند. این سوال را من مطرح میکنم که چرا ما جایی به دنیا میآییم که برای ترکش سالها انتظار میکشیم؟ خالهی من همیشه بیمار و منتظر بود و آرزوی مرگش را میکرد که از اینجا برود. و رفت. همکار روزنامهنگارم همیشه منتظر بود و دلش امکان فعالیت آزاد و امنیت بیان میخواست که از اینجا برود. و رفت. دوست آهنگسازم میگفت برای خواندن ترانهای که دوست دارد و نواختن شیوهی موسیقیای که دلش میخواهد باید از اینجا برود. و رفت. پسر نمیدانم کی برای امنیت سرمایه و سرمایهگذاریشان گفت که کل فامیل متمولشان، مدتهاست پولها را از بانک کشیدهاند بیرون و رفتهاند. و رفتهاند. نویسندگان و هنرمندان بسیاری هم بودند که به هر دلیل، رفتهاند. که رفتهاند.
سالن انتظار؟ بیاید منطقی نگاه کنیم. به خیال من سالن انتظار ما کمی بزرگتر از سالن انتظار فرودگاه امام است. البته اگر بخواهیم منطقی نگاه کنیم اندازهی "کمی بزرگتر" برای نشان دادن سالن انتظار واقعی ما، شکستهنفسی است. باید بگوییم سالن انتظار واقعی ما خیلی بزرگ و بزرگتر از سالن فرودگاه امام است، تا جایی که به اندازهی مرزها خودش را گسترش داده است؛ سالن انتظاری برابر با مرزهای رسمی یک کشور.
پنجشنبه که از راه برسد، من باید مثل همیشه بروم و به مسافری که دارد برای همیشه مهاجرت میکند بگویم: «نرو.» و او مثل همهی مسافرهایی که چمدان مهاجرتشان را سالهاست بستهاند، بگوید: «گذر پوست به دباغخانه میافتد.» و برود.
سالن انتظار؟ بیاید منطقی نگاه کنیم. به خیال من سالن انتظار ما کمی بزرگتر از سالن انتظار فرودگاه امام است. البته اگر بخواهیم منطقی نگاه کنیم اندازهی "کمی بزرگتر" برای نشان دادن سالن انتظار واقعی ما، شکستهنفسی است. باید بگوییم سالن انتظار واقعی ما خیلی بزرگ و بزرگتر از سالن فرودگاه امام است، تا جایی که به اندازهی مرزها خودش را گسترش داده است؛ سالن انتظاری برابر با مرزهای رسمی یک کشور.
پنجشنبه که از راه برسد، من باید مثل همیشه بروم و به مسافری که دارد برای همیشه مهاجرت میکند بگویم: «نرو.» و او مثل همهی مسافرهایی که چمدان مهاجرتشان را سالهاست بستهاند، بگوید: «گذر پوست به دباغخانه میافتد.» و برود.