خیابان خوب کریمخان، کتابفروشی ثالث، شش فروردین نود و دو |
تهران خلوت شده، روزهای عید است. تعطیلات نصفهنیمه ادارهها و شرکتها و کارخانهها خلوتش کرده. یک عینک دودی که بزنی میشود تهران دهه سی و چهل. وقتی تهران سیاه و سفید بود. توی خیابانهاش ماشین کم است اما ترافیک را دارد. آدمها شیک و تمیز کردهاند و کت و شلوار بر تن با عهد و عیال دارند کوچهها را بالا پایین میکنند تا بروند عیددیدنی. روی کفش ورنی عیددیدنی را با پشت پاچه شلوار پاک میکنند و زیر چشمی به عیال نگاه میکنند که کسی نگاهش نکند. عیال آقایان این روزها قشنگترین زن روی زمین است. خوشگل کردهاند، موها را درست کردهاند، شال زیبا بر سر، کیف کوچک مجلسی در دست، مراقب بچه که بستنی را نمالد به خودش و عیددیدنی را ضایع نکند. اینقدر شبیه فیلمهای قدیمی شده که اگر عینک دودی به چشم زده باشی و سیاه سفید ببینی بعید نیست دوتا لوطی را پیدا کنی که سر کوچه ایستادهاند و تسبیح میچرخانند. یکیشان شاید گیر بدهد به تو که توی محلهی ما چرا میپلکی، مگه خودت ناموس نداری؟ نزدیک شب که بشود شاید چندتا نوچه را ببینی دور یک لوطی که دارند کوچهباغی خواندن لوطیشان را نگاه میکنند. یک کم بروی پایینتر و برسی به خیابان سعدی، صادق هدایت را هم میبینی که کلاهش را روی سرش سفت میکند و برای م. فرزانه دارد چیزی را تعریف میکند.
تهران است دیگر. خلوت شده. آدم هوایی میشود راه برود توش. مثل خواب است. خلوت. میدانی دیری نمیپاید. میپری از خواب با بوق راننده پشت سری، توی ترافیکش.