سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۸

پلي‌كپي غيرمجاز شاخه‌ي زيتون

تا ديروز اگر مي‌پرسيدي، مي‌گفتم من ايراني‌ام. بعد لابد مي‌شنيدي خوشحالم از اين كه جبر هر عيبي داشته باشد حسنش اين بوده كه من اينجا به دنيا بيايم؛ در ايران.
حالا اگر بپرسي باز هم مي‌گويم و محكم مي‌گويم من ايراني‌ام. و اين بار حتما مي‌بيني كه صدايم از غرور و شادي مي‌لرزد و لبخندي صورتم را پر مي‌كند وقتي مي‌گويم من ايراني‌ام. وقتي مي‌گويم من قطره كوچكي هستم از موج عظيم مردمي كه به بلوغ مدني و آگاهي سياسي و شعور اجتماعي رسيده‌اند. اين بار اگر ازم بپرسي مي‌بيني كه هم از جبر و تقدير خوشحالم، هم از اين‌كه تدبير و تعيين و انتخاب ما، من و من‌هاي ديگر را واداشته جبر ايراني بودن‌مان را پررنگ‌تر كنيم.
حالا اگر بپرسي مگر آن خشم پر خون و آن گلوله‌ي نامهربان را نمي‌بيني كه در كوچه‌پس‌كوچه‌هاي اين خاك، خانه به خانه، سرك مي‌كشد؟ مي‌گويم مي‌بينم. اما مي‌بينم درهايي را كه پيرمردها و پيرزن‌ها و ديگر مردم اين شهر، سريع باز مي‌كنند تا مردي را، تا زني را، در پناه بگيرند، از خشم، از ضربه، از سرب.
حالا اگر بپرسي مي‌گويم جاي پرسيدن چشم‌هايت را باز كن و از پنجره نگاه كن؛ بزرگ‌ترين حركت مدني اين خاك را در تمام تاريخش. اگر كمي دقت كني، هم مرا مي‌بيني و هم همه‌ي ما را كه در كنار هم ايستاده‌ايم تا آنجا كه افق با همه‌ي وسعتش خط فرضي آغاز و پايان ما، و معيار حضور ما در نظر گرفته مي‌شود. كه حتا اگر پنهاني باشيم و با ترس ايستاده باشيم،‌ هر كدام مثل پرنده‌ي صلح، سفير برابري و آرامش هستيم و عطر آزادي را با بال زدن‌هاي‌مان در كوچه‌ها، در پس‌كوچه‌ها منتشر مي‌كنيم، تكثير مي‌كنيم و حتا اگر نخندي به من، رازي را با تو و دنيا در ميان مي‌گذارم؛ مردم اين شهر پلي‌كپي شاخه‌ي زيتون را دست به دست مي‌كنند و مثل راز مگويي كه بايد سينه به سينه منتقل شود، تصوير ممنوعه‌ي آزادي را، پلي‌كپي غيرمجاز شاخه‌ي زيتون را، پشت شيشه ماشين‌ها و پنجره خانه‌ها مي‌چسبانند.