پنجشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۹

منشور کوروش لایِ در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم



طبقه‌ی یک میلیونم
در باز شد و کوروش وارد آسانسور شد. منشور کوروش توی دستش بود، پرت کرد طرف من، من منشور را توی هوا گرفتم، بعد دیدم که ناغافل کوروش شروع کرد به فرار کردن و از پله‌ها پایین رفتن.
منشور را گذاشتم لای در آسانسور که بسته نشود و دویدم سمت راه پله فرار اضطراری، دنبال کوروش. کوروش بدو، من بدو.
داد زدم: «کوروشا! کوروشا...»
کوروش جواب داد: «آسانسورچیا... آسانسورچیا...»
همان‌طور دوان دوان، گفتم: «مرد حسابی! چرا در می‌ری؟»
گفت: «الان گشت من رو با این سر و وضع ببینه، می‌گیره و مورد بررسی قرار می‌ده.»
گفتم: «بابا الان دیگه بگیر بگیر نیست... ندو... ندو...»
گفت: «سر و وضعم رو گیر ندن، پسر خوب! باقی اتهاماتم چی؟ حواست نیست؟ من کلی به کشورهای خارجی سفر کردم. مخصوصا توی همین خاورمیانه... کجا و کجا و کجاها که نرفتم... با همه مردم دنیا هم دوست بودم... این‌ها همه‌ش علامت‌هایی‌ست که توی محله شما بهش می‌گن جاسوسی!... تازه من، هم هدیه گرفتم از خارجیا هم هدیه دادم بهشون... خیلی هم با انواع اقلیت‌ها رابطه‌م خوب بوده و توی مهمونی‌هاشون شرکت می‌کردم... چطوری در نرم؟! خیلی خطرناکه!»

طبقه صد و چهل هزارم
کوروش داشت می‌دوید به سمت پایین.

طبقه یک صدهزارم
داد زدم: «کوروش صبر کن... چقدر تند حرکت می‌کنی... ما همیشه سعی داریم دنبال تو بیایم و برگردیم به جایی که تو بودی...»
کوروش همان طور که از پله‌ها می‌رفت پایین شروع کرد به خندیدن و گفت: «دارید دنبال من میاید؟ یعنی دارید برمی‌گردید به عقب؟ اون هم وقتی که دنیا داره با سرعت به جلو حرکت می‌کنه؟ عجب ملت دانشمند جوانی هستید شما. آفرین. آفرین.»
گفتم: «ضایع‌مون کردی رفت. تازه همین هفته پیش رحیم مشایی و اینا کلی گفتند تو کارت درسته.»
گفت: «قرار نیست کسی که می‌گه فلانی کارش درسته کار خودش هم درست باشه که. می‌فهمی؟»
گفتم: «می‌فهمم.»

طبقه ده هزارم
کوروش داشت با سرعت زیادی از ما دور می‌شد. من هم به عنوان نماینده‌ای از ایران دنبالش می‌دویدم که راضی‌اش کنم تا برگردد. گفتم: «کوروش... کوروش... قضیه این اولین حقوق بشر چی‌یه؟ خودت نوشتی؟»
گفت: «اسمش رو نیار! مگه نمی‌دونی یکی از موارد اتهامی من علاوه بر رابطه با خارجی‌ها و سفر به کشورهای دیگه، نوشتن همین منشور و اتهام نشر اکاذیب به قصد مشوش کردن اذهان عمومی‌یه؟ نمی‌دونستی؟»
گفتم: «مگه جایی منتشرش کردی؟»
گفت: «قدیم‌ها که بلوتوث و ایمیل و امکانات چاپی نبود، این منشور رو که من نوشتم مجبور شدیم دست به دستش کنیم تا همه بخوونند. هر کی هم خووندش ذهنش مشوش شد. حالا من باس پاسخگو باشم.»

طبقه هزارم
دیگه داشتم نفس نفس می‌زدم. نهصد و نود و نه هزار طبقه را آمده بودیم پایین.
گفتم: «کوروش... راستی یه چیزی ازت شنیدم خیلی جا خوردم.»
گفت: «چی؟»
گفتم: «یه عکس معروفی از مرحوم تختی وجود داره که حتا وقتی شاه سابق پهلوی می‌خواسته به گردن تختی مدال بندازه حاضر نشده گردنش رو خم کنه. اون عکس رو دیدی؟»
گفت: «الان با آی.پدم سرچ می‌کنم توی گوگول و می‌بینم.»
کوروش شروع کرد به سرچ کردن و یک دفعه گفت: «دمش گرم! حق دارید بهش می‌گید جهان پهلوان... ولی خب این چه ربطی به من داره؟ چرا از دست من دلخوری؟»
گفتم: «خب مگه همین چند روز پیش تو و کاوه آهنگر توی یه مراسم رسمی و دولتی حضور پیدا نکردید و هی از این‌ور سالن رفتید اون‌ور و هی از اون‌ور اومدید این‌ور و بعد هم زانو زدید و سر خم کردید و اینا؟»
کوروش گفت: «من؟»
گفتم: «بله. شما.»
گفت: «ببینم شماها مگه به روح اعتقاد ندارند؟ من زانو زدم؟ نه بابا! من نبودم... حتما کوروشش چینی بوده. از این بی‌کیفیت‌ها... حتما از این کوروش پلاستیکی‌ها بوده...»

طبقه صدم
موبایل کوروش زنگ خورد. یکی بهش گفت برای ادای پاره‌ای از توضیحات مراجعه کند.

طبقه دهم
روادید بازگشت کوروش را در ترمینال ازش گرفتند که ببرند و بررسی‌اش کنند.

طبقه نهم
کوروش نه می‌توانست برگردد نه جایی داشت که برود. شروع کرد در شهر پرسه زدن و "چرا وقتی آدم تنها می‌شه غم و غصه‌ش قد یک دنیا می‌شه" رو خوندن. بعد شروع کرد "دوباره می‌سازمت وطن" را با سوت زدن.

طبقه هشتم
یکی آمد و از کوروش پرسید: «نسبتت چی‌یه؟»
کوروش گفت: «نه! مثل این‌که واقعنی دیگه به روح اعتقاد ندارید. اصلا تو چرا این رنگی شدی؟ پیش آسانسورچی بودی!؟»

طبقه هفتم
کوروش دست‌هاش را کرده بود در جیبش و لب‌هاش را هم چفت هم کرده بود. یک نفر خواست ازش عکس بگیرد. کوروش هم انگشت‌هاش را به شکل موفق باشی ایرانی (در این زمینه خارجی‌ها از شست‌شان استفاده می‌کنند) نشان دوربین داد. یک دفعه دو تا سطل آشغال خود به خود آتش گرفت. یک نفر از آن بالا شیرجه آزاد زد. دو نفر با موتور تک چرخ زدند و تر تر موتورشان صدا داد. سه نفر با موبایل داشتند فیلم می‌گرفتند. چهار نفر خودشان را راحت کردند وسط جمعیت. پنج نفر به خاطر گازی که آن چهار نفر رها کرده بودند اشک‌شان درآمد. شش نفر دویدند از سمت راست خیابان به سمت چپ خیابان. هفت نفر که داشتند قایم‌باشک بازی می‌کردند هنوز پیدا نشدند. هشت نفر رفتند سند خانه‌شان را بیاورند. نه نفر با پدرشان برگشتند خانه‌ای که سند نداشت. ده نفر که رسانه نداشتند گفتند کوروش رسانه است. کوروش گفت: «نه بابا! رسانه چی‌یه. ما فقط یه منشور حقوق بشری نوشتیم. حالا هم که آواره کوچه و خیابون شدیم.» نفر آخر هم آمد و دست کوروش را گرفت و گفت بیا برویم باهات کار دارم. باهاس درباره یک چیزهایی با هم به توافق برسیم. تا این لحظه خبر دیگری از از این ماجرا در دست نیست!

طبقه ششم
کوروش به تفاهم رسانده شده بود. یک دفعه آمد توی پاگرد طبقه ششم و گفت: «من مسعود دهنمکی هستم! از این زاویه که به دنیا نگاه می‌کنم احساس می‌کنم همه چیز آرومه و من از همه بیشتر می‌فهمم. به به. اون موتور هزار من که جلوی در پارک بود کوش؟ بیاید بریم ورزش بچه‌ها. چوب بیس‌بال من کو؟ ممدرضا شریفی‌نیا چطوری بابا؟ ببینم اساماس جدید نداری یه فیلم دیگه بسازیم؟»

طبقه پنجم
کوروش همه چیز را تکذیب کرد. گفت: «من کوروش هستم. شاه شاهان؟ نه بابا. یک شهروند معمولی که منتظر است که تکلیف یارانه‌ها مشخص شه بره کلیه‌ش رو بفروشه نون و پیاز بخره بده زن و بچه‌ش بخورند.»

طبقه چهارم
داد زدم: «کوروش... کوروش... روان‌گردانی چیزی مصرف کردی؟ این حرف‌ها چی‌یه می‌زنی؟ چرا داری هذیون می‌گی؟ کوروش... کوروش...»
کوروش گفت: «من کوروش نیستم... من مقوله‌ی لولو هستم... لولو رفته مقوله‌ش رو... ببخشید... گاوش رو بدوشه.»
داد زدم: «چی زدی؟ حسابی رفتی توی فضا...»
گفت: «من ماهواره‌م... ماهواره ایرانی... من رو پرت کردند فضا. من الان توی فضام...»
یکی دوتا سیلی زدم زیر گوش کوروش... داشت هذیان می‌گفت.

طبقه سوم
کوروش داشت از بین می‌رفت. کسی هم عین خیالش نبود. هر کسی داشت به کار خودش می‌رسید.

طبقه دوم
کوروش از بین رفت. کولش کرده بودم و داشتم پله‌ها را پایین می‌رفتم.

طبقه اول
یادتان که هست؟ منشور کوروش را که گذاشته بودم لای در آسانسور در طبقه میلیونم که در بسته نشود. اما گویا منشور شکسته بود و تبدیل شده بود به یک مشت خاک. وقتی رسیدیم طبقه اول دیدم که آسانسور هم دارد می‌رود پایین. کوروش هم کم کم داشت به هوش می‌آمد.

طبقه همکف
وقتی با کوروش رسیدیم طبقه همکف آسانسور هم همزمان با ما رسید و درش باز شد. یک مشت خاک ریخته بود کف آسانسور.
کوروش گفت: «چی فکر می‌کردیم و چی شد...» بعد آه ممتدی کشید و گفت: «حالا چی کار کنیم؟ شماها اصلا معلوم هست برای آینده چه کاری می‌خواید بکنید؟ اصلا به فکر آینده هستید؟»
گفتم: «آره بابا! ما رو خیلی دست کم گرفتی؟ به آینده من و تو هم فکر کردند!»
گفت: «جدی؟ چطوری؟»
گفتم: «کلی تسهیلات گذاشتند و دارند روی یه طرحی مربوط به خانواده کار می‌کنند که من و تو و باقی مردم بریم همسر موقت اختیار کنیم و لذت دنیا رو ببریم... این یعنی آینده! دیگه چی می‌خوای؟»

کوروش تلپی افتاد زمین و غش کرد بنده‌ی خدا. اصلا آمادگی روبه‌رو شدن با آینده را نداشت!