من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
(این آسانسور مجهز به سفسطه میباشد. لطفا اگر با فلسفه، سفسطه و اصولا حال نمیکنید، این ستون را نخوانید.)
پارکینگ
در باز شد و جواد لاریجانی وارد آسانسور شد.
گفت: «من جوادم.»
گفتم: «میدونم. معلومه!»
گفت: «میرم پایین.»
گفتم: «موضع سفسطه نیستها... اصلا همین اول کاری نمیخوام وارد بحث فلسفی بشم با شما... منتها ما یک چیزهای عینی داریم توی دنیا، شما این موضوع رو قبول داری؟»
گفت: «دارم.»
گفتم: «خب دیگه! پس اگه توجه کنید میبینید ما پایینترین طبقه هستیم. اون ماشین با شیشه ضدگلوله مگه برای شما نیست؟ همون که اون دوسه تا از این آقاهای بادیبیلدینگ دارند دورش میپلکند؟!»
گفت: «چرا.»
گفتم: «خب دیگه! این نشون میده ما الان توی پارکینگیم و از پارکینگ پایینتر هم که نمیشه با آسانسور رفت. درسته؟»
گفت: «ببین پسرم! انگلیس وقتی وارد ایران شد، نقشه کشید که آسانسور بیشتر از اینکه پایین ببره، بالا ببره. میدونی چرا؟»
گفتم: «نه!»
گفت: «راستش خودم هم نمیدونم چرا. ولی همینکه این یه نقشه انگلیسییه نشون میده که ما جای اینکه از آسانسور برای بالا رفتن استفاده کنیم، باید برای پایین رفتن استفاده کنیم. حالا با توجه به این ادله جهانشمول وقتی من میگم برو پایین، این آسانسور خرابشده رو ببر پایین.»
گفتم: «قربون منطقت برم جواد جون. هی میگم نره هی میگی بدوش.»
گفت: «اتفاقا ما میگیم همین ضربالمثل رو آمریکاییها ساختن. میدونی چرا؟ چون میخواستن ما مجبور به واردات غیرمستقیم اندیشه منحط غربی شیم. میدونی چرا؟ چون اصلا چه دلیلی داره که تو بگی نره؟ تا من نتونم بدوشم؟ خب اگه تو جای اینکه بگی نره من نتونم بدوشم، بگی مادهس خب من هم میتونم بدوشم و قضیه حل میشه! پس با این استدلال قرص و محکم من دیگه نمیتونی بگی آسانسور پایین نمیره. میتونی؟!»
گفتم: «میتونم. چون این آسانسور پایین نمیره...»
[...]
جواد رو کرد به من و گفت: «تو مصاحبه با کریستین امانپور رو دیدی؟»
گفتم: «آره. همون که قرار بود اون بپرسه شما جواب بدی، شما شروع کردی به پرسیدن درباره گوانتانامو، اون بنده خدا موند چی جواب بده، هنگ کرد؟»
گفت: «آره. همون. میخوای از تو هم دوتا سؤال بپرسم بری قاتی باقالیها!؟»
گفتم: «جواد جون! اول اینکه من آسانسورچیام. مسئول نیستم که پاسخگو باشم. آبجیمون کریستین غافلگیر شد یه بحث دیگهس. دوم اینکه این قاتی باقالیها که اشاره کردی دقیقا کجاست؟ چون شما توی همون مصاحبه گفتی تو ایران کسی باقالی پاک نمیکنه.»
جواد گفت: «ای شیطون! فلسفه اینا زیاد خوندیها؟ خیلی کارت درسته داری من رو میپیچونی...»
گفتم: «نه راستش! فلسفه نخوندم... االان علاوه بر کتاب شعر، سالهاست که همه حرفهای شما رو میخونم!»
جواد گفت: «یه ضرب المثلی بود که نه آمریکاییها ساخته بودند، نه انگلیسیها. میگفت کلاغ 20 ساله، بچهش چهل ساله!»
گفتم: «اتفاقا یه ضرب المثل ساخت وطن هم داریم که میگه اونقدر مار خورده که افعی شده.»
گفت: «منظورت آمریکا و انگلیس بود دیگه... درسته؟»
گفتم: «بله... بله. صد در صد... صد در صد...»
گفت: «احسنت.»
گفتم: «راستی از داداش علی چه خبر؟»
جواد گفت: «بله... علیمون ماشاءالله تو کار ریاست مجلسه... چقدر هم بهش میاد... اصلا از بچگی معلوم بود پیشانیش بلنده. یادمه بچه بودیم همیشه میگفت داداش جواد! من بزرگ شم دوست دارم رئیس مجلس شم.»
گفتم: «باریکلا. باریکلا. اون وقت شما نفهمیدی چرا هر وقت یه قضیهای توی مملکت درست میشه، علیتون برای خودش چندتا سفر جور میکنه که از تهران دور باشه؟»
گفت: «اتفاقا... از همون بچگی یادمه میگفت من وقتی بزرگ شدم و رئیس مجلس شدم دوست دارم هر وقت یه قضیهای پیش اومد، سفر برا خودم جور کنم که تهران نباشم!»
گفتم: «پس در کل یعنی همه چی آرومه...»
گفت: «حرف تو حرف شد فکر کردی من یادم رفت؟»
گفتم: «چی رو؟»
گفت: «میگم برو پایین!»
گفتم: «ببخشین آقا جواد شما به روح اعتقاد دارین؟!»
گفت: «آره چطور مگه؟»
گفتم: «هیچی! میخواستم بگم اگه به روح اعتقاد دارین... چطوری بگم منظورم اینه که روح هم به سمت بالا حرکت میکنه!»
جواد گفت: «تو هم میخوای باقالی پاک کنی؟»
گفتم: «نه... نه... اصلا باقالی لازم نیست... بفرمایین من از آسانسور میام بیرون، شما خودتون سوار شین. ببینم حالا که سکان دست خودتونه میتونین برین پایین.»
یکی از اهالی ناشناس محل آمد داخل آسانسور. یه نگاه به دکمههای طبقات کرد. بعد گفت: «آقا از این پایینتر مثل اینکه نمیره!»
گفتم: «من دوساعته همین رو میگم.»
آقا جواد گفت: «کاری کردن انسان تابع ماده و وسیله است. در حالی که این وسیله است که هر جوری خواستی باید حرکت کند...»
***
یک هفته و هشت ساعت و 9 دقیقه است که نشستهایم در آسانسور و داریم به حرفهای آقا جواد لاریجانی درباره نسبت انسان و آسانسور گوش میکنیم. هر چقدر هم میگویم آقا بشینیم روی راهپلهها، که لااقل مردم با این آسانسور به کار و زندگیشان برسند، میگوید عقل حکم میکند که اول شبهه استفاده درست از آسانسور برطرف شود، مردم ما هم که ماشالله همه ورزشکارند نیازی به این مصرفگراییهای غربی ندارند...
این هم از آقا جواد لاریجانی و نظریه آسانسورنگریاش. امیدوارم برای هفته آینده آقا رحیم مشایی سوار آسانسور شود.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 380
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
(این آسانسور مجهز به سفسطه میباشد. لطفا اگر با فلسفه، سفسطه و اصولا حال نمیکنید، این ستون را نخوانید.)
پارکینگ
در باز شد و جواد لاریجانی وارد آسانسور شد.
گفت: «من جوادم.»
گفتم: «میدونم. معلومه!»
گفت: «میرم پایین.»
گفتم: «موضع سفسطه نیستها... اصلا همین اول کاری نمیخوام وارد بحث فلسفی بشم با شما... منتها ما یک چیزهای عینی داریم توی دنیا، شما این موضوع رو قبول داری؟»
گفت: «دارم.»
گفتم: «خب دیگه! پس اگه توجه کنید میبینید ما پایینترین طبقه هستیم. اون ماشین با شیشه ضدگلوله مگه برای شما نیست؟ همون که اون دوسه تا از این آقاهای بادیبیلدینگ دارند دورش میپلکند؟!»
گفت: «چرا.»
گفتم: «خب دیگه! این نشون میده ما الان توی پارکینگیم و از پارکینگ پایینتر هم که نمیشه با آسانسور رفت. درسته؟»
گفت: «ببین پسرم! انگلیس وقتی وارد ایران شد، نقشه کشید که آسانسور بیشتر از اینکه پایین ببره، بالا ببره. میدونی چرا؟»
گفتم: «نه!»
گفت: «راستش خودم هم نمیدونم چرا. ولی همینکه این یه نقشه انگلیسییه نشون میده که ما جای اینکه از آسانسور برای بالا رفتن استفاده کنیم، باید برای پایین رفتن استفاده کنیم. حالا با توجه به این ادله جهانشمول وقتی من میگم برو پایین، این آسانسور خرابشده رو ببر پایین.»
گفتم: «قربون منطقت برم جواد جون. هی میگم نره هی میگی بدوش.»
گفت: «اتفاقا ما میگیم همین ضربالمثل رو آمریکاییها ساختن. میدونی چرا؟ چون میخواستن ما مجبور به واردات غیرمستقیم اندیشه منحط غربی شیم. میدونی چرا؟ چون اصلا چه دلیلی داره که تو بگی نره؟ تا من نتونم بدوشم؟ خب اگه تو جای اینکه بگی نره من نتونم بدوشم، بگی مادهس خب من هم میتونم بدوشم و قضیه حل میشه! پس با این استدلال قرص و محکم من دیگه نمیتونی بگی آسانسور پایین نمیره. میتونی؟!»
گفتم: «میتونم. چون این آسانسور پایین نمیره...»
[...]
جواد رو کرد به من و گفت: «تو مصاحبه با کریستین امانپور رو دیدی؟»
گفتم: «آره. همون که قرار بود اون بپرسه شما جواب بدی، شما شروع کردی به پرسیدن درباره گوانتانامو، اون بنده خدا موند چی جواب بده، هنگ کرد؟»
گفت: «آره. همون. میخوای از تو هم دوتا سؤال بپرسم بری قاتی باقالیها!؟»
گفتم: «جواد جون! اول اینکه من آسانسورچیام. مسئول نیستم که پاسخگو باشم. آبجیمون کریستین غافلگیر شد یه بحث دیگهس. دوم اینکه این قاتی باقالیها که اشاره کردی دقیقا کجاست؟ چون شما توی همون مصاحبه گفتی تو ایران کسی باقالی پاک نمیکنه.»
جواد گفت: «ای شیطون! فلسفه اینا زیاد خوندیها؟ خیلی کارت درسته داری من رو میپیچونی...»
گفتم: «نه راستش! فلسفه نخوندم... االان علاوه بر کتاب شعر، سالهاست که همه حرفهای شما رو میخونم!»
جواد گفت: «یه ضرب المثلی بود که نه آمریکاییها ساخته بودند، نه انگلیسیها. میگفت کلاغ 20 ساله، بچهش چهل ساله!»
گفتم: «اتفاقا یه ضرب المثل ساخت وطن هم داریم که میگه اونقدر مار خورده که افعی شده.»
گفت: «منظورت آمریکا و انگلیس بود دیگه... درسته؟»
گفتم: «بله... بله. صد در صد... صد در صد...»
گفت: «احسنت.»
گفتم: «راستی از داداش علی چه خبر؟»
جواد گفت: «بله... علیمون ماشاءالله تو کار ریاست مجلسه... چقدر هم بهش میاد... اصلا از بچگی معلوم بود پیشانیش بلنده. یادمه بچه بودیم همیشه میگفت داداش جواد! من بزرگ شم دوست دارم رئیس مجلس شم.»
گفتم: «باریکلا. باریکلا. اون وقت شما نفهمیدی چرا هر وقت یه قضیهای توی مملکت درست میشه، علیتون برای خودش چندتا سفر جور میکنه که از تهران دور باشه؟»
گفت: «اتفاقا... از همون بچگی یادمه میگفت من وقتی بزرگ شدم و رئیس مجلس شدم دوست دارم هر وقت یه قضیهای پیش اومد، سفر برا خودم جور کنم که تهران نباشم!»
گفتم: «پس در کل یعنی همه چی آرومه...»
گفت: «حرف تو حرف شد فکر کردی من یادم رفت؟»
گفتم: «چی رو؟»
گفت: «میگم برو پایین!»
گفتم: «ببخشین آقا جواد شما به روح اعتقاد دارین؟!»
گفت: «آره چطور مگه؟»
گفتم: «هیچی! میخواستم بگم اگه به روح اعتقاد دارین... چطوری بگم منظورم اینه که روح هم به سمت بالا حرکت میکنه!»
جواد گفت: «تو هم میخوای باقالی پاک کنی؟»
گفتم: «نه... نه... اصلا باقالی لازم نیست... بفرمایین من از آسانسور میام بیرون، شما خودتون سوار شین. ببینم حالا که سکان دست خودتونه میتونین برین پایین.»
یکی از اهالی ناشناس محل آمد داخل آسانسور. یه نگاه به دکمههای طبقات کرد. بعد گفت: «آقا از این پایینتر مثل اینکه نمیره!»
گفتم: «من دوساعته همین رو میگم.»
آقا جواد گفت: «کاری کردن انسان تابع ماده و وسیله است. در حالی که این وسیله است که هر جوری خواستی باید حرکت کند...»
***
یک هفته و هشت ساعت و 9 دقیقه است که نشستهایم در آسانسور و داریم به حرفهای آقا جواد لاریجانی درباره نسبت انسان و آسانسور گوش میکنیم. هر چقدر هم میگویم آقا بشینیم روی راهپلهها، که لااقل مردم با این آسانسور به کار و زندگیشان برسند، میگوید عقل حکم میکند که اول شبهه استفاده درست از آسانسور برطرف شود، مردم ما هم که ماشالله همه ورزشکارند نیازی به این مصرفگراییهای غربی ندارند...
این هم از آقا جواد لاریجانی و نظریه آسانسورنگریاش. امیدوارم برای هفته آینده آقا رحیم مشایی سوار آسانسور شود.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 380
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)