سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

بیست و هشت سالگی

یک سال، نه از قرار شناسنامه که بنا بر دستخط پشت جلد قرآن قدیمی مادری، بزرگتر شدم. خب این یک سال را می‌گذارم روی همه‌ی سال‌ها و می‌شود بیست و هشت.
بیست و هشت یعنی نه پیری و نه جوان. حتا میان‌سال هم نیستی. بچگی نباید ازت سر بزند که بچه نیستی، خیلی هم جدی گرفته نمی‌شوی که هنوز جوانی و خام‌دستی ازت بعید نیست. و این "هنوز" یعنی آفتاب لب بوم است طروات رشد تو و ریشه‌دوانیدن و شاخه گستردن و به سوی نور قد کشیدن، یعنی هنوز مانده به این که درخت تناوری محسوب شوی، که جاافتاده شوی. و این "جوانی" گفتن از آن شعارهای مسخره است که یک‌بار برای جوان‌گرایی آدم را به سی نرسیده مدیر می‌کنند، یک‌بار برای تجربه‌گرایی، نزدیک‌های چهل هم که بشوی باز می‌گذارندت وردست یک پیرمرد که چشم تماشایش کور شده و دنیایش از تو خیلی دور شده است. بیست و هشت یعنی سنی که اگر از گذشته‌ات پشیمان باشی، فکر می‌کنی فرصت داری برای راست و ریس کردن، برای همین هم هرگز دست نمی‌جنبانی که "وقت هست حالا". اگر هم از حال و اکنون‌ات ناامید باشی، فکر می‌کنی وقت را سوزانده‌ای و دیگر فرصتی نداری برای امیدواری، پس دست روی دست می‌گذاری و عمر رفته را شماره می‌کنی. بیست و هشت یعنی به آینده کمتر فکر می‌کنی. یعنی یا دلهره‌ی ندانم‌کاری سال‌های رفته را داری، یا دل‌نگران امروزت هستی که نمی‌دانی باهاش چه‌کار کنی. بیست و هشت سن خوبی نیست. مثل وقتی است که میوه بین کال بودن و رسیدن پرسه می‌زند. اگر عدل همان موقع بچینی‌اش، نه آن‌قدر بی‌مزه و کال است که پرتش کنی در جوی آب کنار باغ، نه آن‌قدر تازه و رسیده که از خوردنش لذت ببری و کیفور شوی. بیست و هشت چیزی است مثل توپ تنیسی که مردد مانده این ور تور زمین بیاید، یا آن ور.
همین شش و بش‌‎هاست که آدم را آرام می‌کند. یعنی زبان آدم را می‌بندد. که آدم با ولع به تماشای دنیا می‌نشیند و بیشتر از آن که بخواهد بگوید، دوست دارد ببیند. دوست دارد به چیزی فکر نکند، به حتا چیزهای خوب گذشته‌اش. که دوست دارد حتا در ذهنش آرزو نبافد و به آینده هم دل نبندد. دوست دارد مثل آدمی باشد به تماشا ایستاده بر بلندای کوهی، نه مثل قایق تفریحی‌ای که حول و حوش ساحل پرسه می‌زند و زیاد دور هم نمی‌تواند برود و به هر موجی هول می‌اندازد به دل آدم که "نکند الان چپه شود."
بیست و هشت سالگی شاید چنین سنی باشد. که وقتی آدم می‌رسد به بیست و هشت سال، دیگر چیزی را به خاطر نمی‌آورد، و اگر بیاورد به زبان نمی‌آورد و اگر بپرسی ازش آرزوت چیست خنده‌اش می‌گیرد، چون فکر می‌کند اگر به آرزوهاش رسیده باشد، دیگر نباید مورد سوالی چنین قرار بگیرد.
.
4 اسفند 1388