شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

پینوکیو در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی همکف
در باز شد و یک دماغ دراز وارد آسانسور شد. نیم‌ساعتی گذشت اما انتهای دماغ مشخص نبود. همین‌طوری داشت می‌آمد داخل آسانسور و یک گوشه روی هم تلنبار می‌شد. فکر می‌کنید دماغ کی بود؟ من هم مثل شما فکر می‌کردم پینوکیو بود، اما...
اما چند دقیقه‌ای که گذشت دیدم صاحب دماغ پیدا شد. گفتم: «اِ اِ اِ سلام پدر ژپتو! شما هستید؟! من فکر کردم پینوکیو داره میاد!»
گفت: «عجبا... چرا این‌طوری شد؟ چرا این‌قدر دماغم دراز شده؟»
من گفتم: «خب... لابد دروغ زیاد گفتی؟»
گفت: «نه!»
اما باز دماغش درازتر شد.
گفتم: «شما پدر ژپتو هستی دیگه، پس چرا دماغت شبیه پینوکیو شده؟ شما چرا افتادی تو کار دروغ؟»
گفت: «من دروغ نمی‌گم.» دماغش باز هم کش اومد. بعد گفت: «من سعی کردم پینوکیو رو تربیت کنم تا به مسیر درست برگرده تا فقط به حرف‌های من گوش بده.»
گفتم: «مسیر درست اینه که فقط به حرف‌های شما گوش بده؟»
گفت: «پس چی فکر کردی؟ من خیر اون رو می‌خوام. اون باید به خاطر من دروغ بگه تا دماغش دراز بشه که من بتونم از چوبش مجسمه بسازم، بعد خاک اره‌های دماغش رو غنی‌سازی کنم و چوب‌پنبه بسازم... این‌طوری به خودکفایی می‌رسم و می‌تونم محصولات چوبی‌مون رو هم صادرات کنم! من همه این چیزها رو به خاطر خودش می‌خوام! باور کن!»
باز هم دماغش دراز شد.
گفتم: «قسم شما رو باور کنم یا رشد صعودی دماغت رو؟!»
گفت: «من دارم راست می‌گم! خیر پینوکیو تو همینه.» دماغش باز هم کش آمد.
گفتم: «اما مثل این‌که پینوکیو حرفت رو گوش نمی‌کنه، پدر جان. درسته؟»
گفت: «آره!»
گفتم: «و شما برای این‌که به اهداف چوب‌پنبه‌ای‌ات برسی، این‌قدر دروغ به گوش بچه خووندی که دماغ خودت هم شروع به رشد کرده. درسته؟»
گفت: «نه!» باز هم دماغش دراز شد.
گفتم: «پدر جان! ژپتو جان! آخه چرا این‌قدر روی دماغ پینوکیو حساب می‌کنی؟ خودت هم که ماشالله دماغی به این درازی داری. چرا از دماغ خودت مایه نمی‌گذاری؟»
پدر ژپتو گفت: «درد داره! می‌فهمی؟ از چوب نیست که! یه مو از دماغم می‌کنم اشکم درمیاد، تو حالا می‌خوای روی دماغ خودم سرمایه‌گذاری کنم؟»
من گفتم: «پدر ژپتو شما به روح اعتقاد داری؟»
گفت: «من به دماغ اعتقاد دارم. هر چی دروغ بیشتر، دماغ درازتر در نتیجه سود آدم بیشتر. منتها باهاس کاری کنی که پینوکیو با میل خودش دروغ بگه. یعنی نفهمه که داره دروغ می‌گه... می‌فهمی؟ یه مقدار پیچیده‌س مانیفست من!»
گفتم: «مانیفستت ارزونی خودت! ولی با این دماغ گوشتی که شما داری اگه بزنی توی کار کالباس، کارت خیلی می‌گیره. هی دروغ بگو هی کالباس درست کن... آره فدات شم! دستت رو هم از دماغ پینوکیو بکش بیرون. بذار بچه بره به زندگی‌ش و مطالبات دیگه‌ش برسه. آفرین.»
پدر ژپتو گفت: «اول این‌که من خودم بیشتر از تو می‌فهمم. دوم این‌که من می‌گم دماغ خودم درد داره! تو نمی‌فهمی.»
گفتم: «شما خیلی مثل این‌که در کل می‌فهمی. اصلا این‌قدر می‌فهمی جای من هم می‌فهمی...»
گفت: «بله... جای تو که هیچی، جای هر چی آسانسورچی توی دنیاست می‌فهمم.»
گفتم: «درسته خیلی می‌فهمی ولی مشکل اینجاست که به روح اعتقاد نداری وگرنه اگه توی آینه نگاه می‌کردی فهمیده بودی که برنزه شدی!»
پدر ژپتو گفت: «به گربه نره و روباه مکار می‌گم بیان در آسانسورت رو گل بگیرندها... حالا اون دکمه آسانسور رو بزن، من می‌خوام برم بالا.»
من گفتم: «این آسانسور کار نمی‌کنه... تعطیله... اعتصاب کرده...»
گفت: «حالا چرا تعطیل می‌کنی؟! قربونت برم! من تو رو دوست دارم! اصلا می‌دونی [...]؟ همین الان که من داشتم از ترمینال تا اینجا می‌اومدم مردم به من گفتند: «اسامی [...] و [...] اعلام کن!» ببین آسانسورچی جان! من پینوکیو رو آق والدین کردم. تو دیگه نباید اون رو سوار آسانسور کنی. تو باید به خاطر خودت هم که شده، اون رو پایین ببری و من رو بالا ببری. صلاح آسانسورت توی این کاره. اگه من رو بالا ببری می‌بینی که احساس آرامش بیشتری می‌کنی... می‌بینی احساس پیشرفت می‌کنی...  [...] ... اصلا بیا وام ازدواج در آسانسور بگیر برو دنبال خونه زندگی‌ت سرت گرم شه... آفرین! البته قبل از این‌که وام پرداخت شه باید هی من رو ببری بالا و بالاتر...» این حرف‌ها را که می‌زد دماغش بلندتر و بلندتر شد.
گفتم: «ببین پدر ژپتو! تنها راهی که می‌توونی بالا بری اینه که هی دروغ بگی، دماغت هی دراز شه. اون‌وقت از دماغت بگیری و بالا بری.»
گفت: «ای‌ول! تا حالا بهش فکر نکرده بودم.»
گفتم: «منتها ممکنه بتونی این‌طوری بالا بری، اما فقط یه عیبی داره.»
گفت: «چه عیبی؟»
گفتم: «اگه دروغ بگی و دماغت دراز شه و دماغت رو بگیری و بالا بری، بالا می‌ری ولی هم دستت دماغی می‌شه، هم پیشرفتت دماغی محسوب می‌شه.»
گفت: «می‌دونم!»
بعد دماغش را گرفت دستش و رفت بیرون. قاه قاه می‌خندید و می‌گفت: «اصلا وقتی آدم می‌تونه از دماغ خودش بره بالا، برای چی باید منت آسانسور مردم رو بکشه؟»
من صدا کردم: «راستی پدر ژپتو!»
پدر ژپتو دماغش را گذاشت زمین و برگشت و پرسید: «چی شده؟»
گفتم: «راستی از فرشته مهربون چه خبر؟»
پدر ژپتو گفت: «بین خودمون باشه... گربه نره و روباه مکار یادته هنوز؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «اون دوتا دارند سعی می‌کنند از زیر زبون فرشته مهربون بیرون بکشند که پینوکیو کجا مخفی شده.»
بعد پدر ژپتو دماغش را انداخت روی کولش و رفت.
من زیر لب گفتم: «پس دسته‌جمعی به روح اعتقاد دارند.»

باز هم طبقه همکف

در باز شد و یک جوان مرتب و مودب وارد آسانسور شد. گفت: «سلام! بابام رو شما ندیدی؟»
گفتم: «بابای شما دیگه کی‌یه؟»
گفت: «پدر ژپتو.»
گفتم: «برو شیطون! خالی نبند.»
گفت: «اگه خالی می‌بستم یا دروغ می‌گفتم الان دماغم باید دراز می‌شد... من پینوکیو هستم.»
گفتم: «راست می‌گی‌ها! خود پینوکیویی... ولی تو که دماغت این‌قدر خوش‌فرم و سربالا شده. نکنه عمل زیبایی کردی؟»
گفت: «نه بابا. از وقتی پدر ژپتو اخلاقش عوض شد و خواست از دماغ من سواستفاده کنه، من تصمیم گرفتم دیگه دروغ نگم. کم کم دماغم درست شد. منتها دماغ پدر ژپتو شروع کرد به رشد کردن... طفلکی دماغش خیلی تابلو شده...»
گفتم: «می‌دونم. دیدمش.»
بعد جفت‌مان موبابل‌هامان را خاموش کردیم و باطری‌هاش را هم درآوردیم. من دکمه طبقه بیست و دوم را زدم. در آسانسور بسته شد و به سمت بالا حرکت کرد.


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 390
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)