باورت میشود؟ باران تند بهاری داشت میزد و من روی تراس تحریریه با لیوانی چای گیلانی در دست ایستاده بودم و به خیابان نگاه میکردم؛ به بادی که به روسریهای رنگی میپیچید و به بارانی که مردها را به دویدن واداشته بود. خورشید هم داشت میرفت پی کارش.
دورتر از من، آندست خیابان الوند، بعد از تقاطع بیمارستان کسری، اگر کمی به بالاتر نگاه میکردی، دختری را روی بام میدیدی، دختری که زیر باران بهار به رقص درآمده بود. ترنم و تغزل و ریتم شادمانهی بیهراس در این شهر غمگین؛ باورت میشود؟
خورشید هم که داشت میرفت پی کارش، سایهها را پُررنگتر و تصویر دختر را شاعرانهتر از این حرفها کرده بود؛ از او تصویری نگاتیو ساخته بود. با پس زمینهی خاکستری شهر. باورت میشود؟
باران میآمد و بوی چای دور من پر بود و او چارقدش را به دست باد میداد، بعد دستها را رها میکرد، باد چارقد را میکند و میبرد، او چند قدم پیاش میدوید و بازی از سر. باورت میشود؟
دستها را به آهنگ باد و باران رو به آسمان میبرد، میچرخید، جست میزد. لابد میخندید، شاید هم مناجاتی با خدایش در کار بود. نمیدانم... باورت میشود؟
صندلی را جلو کشیدم. باد را دعوت به والس کردم. باران را دعوت به تانگو. نشستم و به شهرم، به خیابانها و کوچهپسکوچههای تهران، به آسمانم، به خورشیدی که دیگر رفته بود پی کارش، به دختری که مردد بین انتخاب والس و تانگو مانده بود، نگاه کردم.
باورت میشود؟ میشد عاشق شد، میشد رفت و زنگ خانهاش را پیدا کرد. زنگ زد و پرسید: «شما روی بامهای خاکستری این شهر دست در دست باران، تانگو میرقصیدید؟»
لابد آن موهای بلند عطری دارد که تو را از چای لاهیجان هم بینیاز کند. لابد آن دستهای کشیده آغوش امنی برای تو خواهد شد. لابد اگر تو بودی، میرفتی و خانهشان را پیدا میکردی و عاشقش میشدی؟ باورم میشود که میرفتی، اما من نرفتم. باورت میشود؟
نرفتم و عاشقش نشدم. روی صندلیام همچنان نشستم و چایام را نوشیدم. میترسیدم. خیال میکردم وقتی بلند شوم و بروم و زنگ خانهشان را بزنم... میترسیدم که مادر پیرش بیاید و در را باز کند و بگوید: «چه کار داری پسرم؟»
بگویم: «آمدم عاشق دخترتان شوم.»
بگوید: «دیر آمدی. دخترم در خیابانهای همین شهر، هنوز آفتاب گرم تیر سر و کلهاش پیدا نشده، تبدیل به خاطره شد.»
بگویم: «نامش چه بود؟»
بگوید: «نامی از آن هزار نام. چه فرقی میکرد کدامشان باشد؟»
روی صندلی نشسته بودم و چایام از دهان افتاده بود. چه فرقی میکرد کدامشان بوده باشد؟ من عاشق تک تک ایشان بودم. نامشان را عاشقانه زمزمه میکنم. وقتی که باران خرداد میبارد، روی بامهای شهر دنبال تصویر سیاه و سفیدشان میگردم. باورت میشود؟
خرداد هشتاد و نه