یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

رادیو در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم

طبقه‌ی همکف
در باز شد و هیشکی وارد آسانسور نشد.
من همین‌طوری نشسته بودم و از بی‌کاری مفرط، داشتم با خودم هیچ‌کاری نمی‌کردم. مدتی بود هیچ‌کس پاش به آسانسور باز نشده بود. رادیوی موبایلم را روشن کردم و رادیو پیام را گرفتم:
" مجری: چون نیروهای خدوم و خودجوش راهنمایی و رانندگی تصمیم گرفته‌اند "بزرگراه همت" را ببندند، در ابتدای این بزرگراه با قرار دادن بشکه‌های آب و بنزین و سطل آشغال و گونی‌های شن و ماسه راه را بسته‌اند. رانندگان عزیز چاره‌ای ندارند که تغییر مسیر داده از بزرگراه "یادگار امام" تردد فرمایند. در این‌باره نظر کارشناس ترافیک و آسفالت را پرسیدیم:
کارشناس: ببینید ما معتقدیم دیگر نباید از همت گذشت، الان باید از یادگار امام عبور کنیم.
مجری: فکر نمی‌کنید این‌طوری زندگی روزانه‌ی مردم مختل شود و دیرتر به مقصد برسند؟
کارشناس: نع‌خیر! ما یک بزرگراه مخصوص برای رفت و آمد و پیشرفت مردم در سیصد و سی و سه کیلومتری تهران داریم راه‌اندازی می‌کنیم که مردم برای تردد از آن استفاده کنند.
مجری: خب اگه کسی بخواد [...]  باید چی‌کار کنه؟
کارشناس: اولا چه دلیلی داره که [...].
مجری: [...] 

طبقه‌ی همکف
در باز شد و هیشکی وارد آسانسور نشد.
من همین‌طوری نشسته بودم و داشتم هیچ‌کاری نمی‌کردم. رادیو سراسری را گرفتم:
"ما وام می‌دیم برای ازدواج. برید وام بگیرید. اصلا وقتی دبیرستان هستید برید ازداوج کنید که سرتون گرم شه و دیگه نیاید توی خیابون و شلوغ پلوغ کنید. ما وام می‌دیم کار کنید. اصلا یه پول خیلی قلنبه و تپل مخصوص صرفا کار فرهنگی و باحال در نظر گرفتیم. کی گفته الان نیاز به تولید و ساخت و ساز داریم؟ ما الان نیاز به خرج بودجه داریم. حیفه این بودجه همین‌طوری بمونه. ما مسوولیم. تیم اقتصادی ما نشستند و فکرهاشون رو ریختند روی هم و تصمیم گرفتند چطوری می‌شه بودجه یک‌سال رو توی دو ماه تموم کرد..."
شاخ درآورده بودم. گوش تیز کردم ببینم آخرش چه می‌گوید که یک‌دفعه محمد صالح‌علا آمد روی آنتن و گفت (البته همه کسره‌ها را فتحه گفت و همه فتحه را ضمه و همه ضمه‌ها کسره. اصن یه وضعی!):
"شنوندگان جان، یکان یکان، دهگان دهگان و صدگان صدگان نمایشنامه‌ای که شُنیدید اُثِر بولوتوث فینگرتاچ، نُمایشنامه‌نُویس فِقید ووووووووزلای اُفریقای جِنوبی بَود که تِوسُط دوستِ جانم، دانُشمُند فرهیخته اِستاد مِحَمد رِحمانیان اَجرا شده بود. صُدای همهمه یا به قول فِرنگی‌ها توسط اِستاد اُتیلا پُسیانی اُجرا شِده بود. با هم سِر می‌چُرخانیم یه چُکه اِستاد عِلی‌اِکبر وُلایتی بنیوشانیم..."

‌ طبقه‌ی همکف در باز شد و هیشکی وارد آسانسور نشد. من همین‌طوری نشسته بودم و داشتم هیچ‌کاری نمی‌کردم. رادیو فرهنگ را گرفتم:
"اینجا رادیو فرهنگ... چون بلقیس سلیمانی نویسنده خوبی است و از قضا مدیر فرهنگی خوبی هم برای رادیو بوده است او را از کار برکنار می‌کنیم و تبعیدش می‌کنیم به زیرزمین سازمان که به کارهای پژوهشی بپردازد و ساعت کاری‌اش را پر کند..."

طبقه‌ی همکف
در باز شد و هیشکی وارد آسانسور نشد. من همین‌طوری نشسته بودم و داشتم هیچ‌کاری نمی‌کردم. موج رادیو را بالا و پایین کردم، از لای پارازیت‌ها صدا آمد:
"... به دوستان خود بگویید!"
تا صدای صهیونیسم را شنیدم، خودم خود به خود، سریع رادیو را خاموش کردم و اعلام برائت کردم. بعدش همین‌طوری که نشسته بودم و داشتم هیچ‌کاری نمی‌کردم به این فکر کردم که آیا به آسانسورچی‌ها هم وام مشاغل زودبازده می‌دهند یا نه؟ 
 


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 392
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)