من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و علی کفاشیان آمد. گفت: «هه هه... من علی کفاشیان هستم. ها ها...»
گفتم: «این چه حرفی بود زدی؟»
گفت: «هه هه... چی؟ یعنی اینقدر ضایعس که گفتم من علی کفاشیان هستم؟! ها ها...»
گفتم: «اون مساله شخصی خودته! ولی این اساماس که فرستادی برای فردوسیپور خیلی بد بود. خیلی بد بود. خیلی بد بود. البته بلانسبت شما میگم خیلی بد بودها. »
گفت: «هه هه... کدوم اساماس رو میگی؟ به کی فرستادم؟ به عادل فردوسپور؟ فردوس عادلپور؟ پورعادل فردوس؟ فردوسپور عادل؟ عافردوس پور؟ پورپور عادلپور...»
گفتم: «جز اینکه بشینی توی فدراسیون فوتبال و همهش این بلوتوث برنامه 90 رو روزی چندبار نگاه کنی که این طوری تاثیر بگیری، کار دیگهای هم میکنی؟»
گفت: «هه هه... آره ما خیلی کار میکنیم. یعنی هر کاری که علیآبادی زنگ بزنه و اساماس بده ما انجام میدیم. ها ها... اصلا ما کارگزاریم... ها ها... هه هه...»
طبقه دوم
کفاشیان مشغول پیچاندن بود. جان؟ علف چییه؟ سیگار؟ نه بابا! این بنده خدا والیبالیسته. اصلا اهل این چیزها نیست. منظورم از پیچاندن، پیچوندن سوالی بود که ازش پرسیده بودم.
گفتم: «من مثل خبرنگارهای صدا و سیمای ضرغامیاینا نیستم که دوتا ها ها... هه هه... کنی سوالم یادم بره. گفتم این اساماسه خیلی بد بود.»
گفت: «هه هه... مگه چی نوشته بودم؟ ها ها...»
گفتم: «در واکنش به مستند بیچارگی و بدبختی و اعتیاد ستارههای فوتبال نوشتی"فیلم هندی". مگه ننوشتی؟»
گفت: «هه هه... من نفرستادم. ها ها... هه هه... بچهم داشت بازی میکرد فرستاد. ها ها...»
گفتم: «یعنی هر وقت بازی میکنه میفرسته؟»
گفت: «نه! ها ها... منظورم اینه که خودم داشتم با موبایلم بازی بازی میکردم یه دفعه رفت. هه هه...»
گفتم: «یعنی داشتی بازی بازی میکردی که یه دفعه رفت؟»
گفت: «ها ها... آره دیگه... هه هه...»
گفتم: «میفهمم.»
طبقه چهارم
کفاشیان گفت: «ها ها... هه هه... حالا آسانسورچی جان مگه من چه حرف بدی زدم؟ گفتم "فیلم هندی" دیگه. آخه چرا عافردوسپور باید با این همه مشکلی که توی فدراسیون فوتبال داریم بره و یه قوز بالای قوز ما بذاره؟ هان؟ هه هه...»
گفتم: «پس در ته اعماق وجودت موافقی که مستند درباره بدبختی و بیچارگی و اعتیاد ستارههای فوتبال فیلم هندی بوده؟»
گفت: «هه هه... آره دیگه... ها ها...»
گفتم: «پس معلوم شد ژانرهای سینمایی رو درست نمیشناسی... میدونی فیلم هندی چییه؟»
گفت: «هه هه... بذار از علیآبادی بپرسم...» پشتش را کرد و توی گوشیاش شروع کرد پچ پچ کردن. بعد رو کرد به من و گفت: «هه هه... مهندس میگه خودش هم نمیدونه. یکی از بچههای شیلات بهش گفته بوده...»
گفتم: «من برات مثال میزنم. ببین فیلم هندی دقیقا خود شمایی.»
گفت: «هه هه... یعنی من شبیه آیشوا رای هستم؟ اتفاقا همه میگن خیلی شبیهاش هستم... ها ها...»
گفتم: «کفاشیان جون آیشوا رای رو دیدی تا حالا؟!»
گفت: «نه سعادت نداشتیم. شاید به خاطر زیارت ایشون هم که شده باشه یه بازی دوستانه با هند بذاریم.»
گفتم: «به هر حال زیاد شبیهاش هستی! لابد باهات شوخی کردن توی فدراسیون که گفتن شبیه اونی...»
طبقه ششم
کفاشیان داشت از فیلم هندیهایی که دیده بود تعریف میکرد.
گفتم: «اینقدر نپر توی حرف من.»
گفت: «هه هه... راست میگی. داشتی میگفتی فیلم هندی چییه... ها ها...»
گفتم: «ببین... اتفاقا فیلم هندی دل و قلوهاییه که علیآبادی و شما سر مربی شدن علی دایی بین هم رد و بدل کردید. یه مربی تیم ملی میخواستی بیاری شش تا مثلث عشقی درست کردی. بعد همه رو انداختی به جون هم. بعد توی یه غروب دلانگیز خیلی عاشقانه شبیه آخر فیلم شعله رفتی بدو بدو سراغ قطبی. اصلا سانجو کومار که هیچی، مثل آمیتا باچان نشستی اون پشت فکر میکنی داری نقش جی رو توی فیلم شعله بازی میکنی؟ چی بگم آخه؟ بعد این مایلیکهن رو عین جبار سینگ انداختی به جون علی دایی؟ از اونور هم این علیآبادی رو عین مجسمه گذاشتی وسط فیلم و رفتی اون پشتش هی قایم شدی و از پشتش صدا درآوردی که "بسنتی! بسنتی! (البته بسنتی همون تیم ملی فوتباله!) بسنتی! این علی دایی مربی بدییه، بیا با قطبی ازدواج کن!"
آخرش هم معلوم نشد دوست داری ویرو باشی، جبار سینگ باشی، جی باشی، تاکور باشی... بسنتی باشی... »
کفاشیان دستمالش را درآورده بود و داشت اشکهاش را پاک میکرد. خیلی متاثر شده بود. گفت: «چقدر خوب تعریف میکنی... من عاشق فیلم شعله بودم... بسنتی... بسنتی... چه تعبیر خوبی کردی... تیم ملی فوتبال ما مثل بسنتی میمونه... اونجای فیلم یادته با پای برهنه داشت برای نجات جون دوستش روی خرده شیشههایی که اون جبار سینگ نامرد زیر پاهاش ریخته بود، خیلی از لحاظ هرمنوتیک زیبا و دلنشین حرکات موزون انجام میداد؟ یادته؟»
و باز شروع کرد به گریه کردن.
گفت: «راست میگی. من و علیآبادی مثل فیلم هندی هستیم. میزنیم همه چیز رو تو طول فیلم خراب میکنیم... ولی من مطمئن هستم آخرش خوب تموم میشه... من مطمئنم...»
گریه را ول نمیکرد که.
ادامه داد: «تیم ملی هم مثل بسنتی میمونه... راست میگی... همه بهش نظر دارن... همه دارن میرقصونندش...»
طبقه هشتم
بیخیال نمیشد که. اینقدر گریه کرد که نصف آسانسور را آب گرفته بود.
گفتم: «چیزی نیست... چیزی نیست... درست میشه. گریه نکن.»
گفت: «من بسنتی رو دوست داشتم. من تیم ملی رو دوست داشتم... ولی به جفتشون ظلم کردم... من اصلا جبار سینگم...»
طبقه دهم
دیگر حوصلهام را سر برده بود.
گفتم: «ببین کفاشیان جون، من کار و زندگی دارم. فقط خواستم بگم اگه تو به فیلم مستند بیچارگی و فلاکت و اعتیاد ستارههای ورزش ایران میگی "فیلم هندی" من هم میتونم به گزارشهایی که از فدراسیون فوتبال پخش میشه بگم "مستند راز بقا"؟»
کفاشیان گفت: «یه دقه صبر کن...» و دوباره زنگ زد به علیآبادی. بعد تلفن را قطع کرد و گفت «مهندس نظر خاصی نداشت.» و دوباره با تلفنش شروع به صحبت کرد. «الو... الو... برادر شریفی، رییس کمیته انضباطی جان، سلامون علیکوم. به نظر شما کلیت گزارشها و عملکرد فدراسیون فوتبال رو میشه در مستند راز بقای شبکه چهار پخش کرد!؟ جان؟... بله... بله... ها ها... من که نفهمیدم... به جان شما اصلا نفهمیدم... هه هه...»
کفاشیان تلفن را قطع کرد گفت: «برادر شریفی میگه از لحاظ ماهوی و معنایی سازمان شیلات مهندس علیآبادی خیلی بیشتر به راز بقا ربط داره. ولی فدراسیون فوتبال ربطی نداره. برادر شریفی میگه تشبیهتون از لحاظ مشبه، مشبه به، ادات تشبیه و وجه شبه غلطه و اغلاط معنی در تغلیط صورت روی داده. و کلهم ذات انسان از غلط مبرا نیست مگر اینکه فاعل به مفعول میل کنه یا مفعول بیواسطه با فاعل استخراج یا استدخال کنه.»
گفتم: «نظرم عوض شد. با توجه به اینکه فدراسیون فوتبال نه در فیلم هندی و نه مستند راز بقا میگنجه، بهتره گزارشهای فدراسیون فوتبال و تصمیمگیریهاش رو برنامه عمو پورنگ پخش کنه. چطوره؟»
گفت: «ها ها... خیلی خوبه... من عاشق عمو پورنگ و امیرعلیام... خدا کنه جای نقاشی حکمها و متممها و لاشه چکهای من رو از برنامهشون نشون بدهند...»
طبقه یازدهم
گفتم: «راستی ایندفعه زنگ زدی به برادر شریفی بپرس ببین به روح اعتقاد داره یا نه.»
گفت: «ها ها... هه هه... آقا از وقتی این آسانسور رو راه انداختی هر کسی از مسوولان رو من دیدم داره درباره روح و رنگآمیزی متافیزیکی روح تحقیق میکنه. ها ها... از من نمیپرسی به روح اعتقاد دارم یا نه؟ هه هه...»
گفتم: «ها ها... هه هه...»
گفت: «شاید کل دنیا آسانسورچی داشته باشه، اما این طوری مثل تو پُرشور نداره.»
آهی ممتد کشیدم و دکمه طبقه همکف را زدم...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، صفحهی آسانسورچی، شمارهی 406
طبقهی همکف
در باز شد و علی کفاشیان آمد. گفت: «هه هه... من علی کفاشیان هستم. ها ها...»
گفتم: «این چه حرفی بود زدی؟»
گفت: «هه هه... چی؟ یعنی اینقدر ضایعس که گفتم من علی کفاشیان هستم؟! ها ها...»
گفتم: «اون مساله شخصی خودته! ولی این اساماس که فرستادی برای فردوسیپور خیلی بد بود. خیلی بد بود. خیلی بد بود. البته بلانسبت شما میگم خیلی بد بودها. »
گفت: «هه هه... کدوم اساماس رو میگی؟ به کی فرستادم؟ به عادل فردوسپور؟ فردوس عادلپور؟ پورعادل فردوس؟ فردوسپور عادل؟ عافردوس پور؟ پورپور عادلپور...»
گفتم: «جز اینکه بشینی توی فدراسیون فوتبال و همهش این بلوتوث برنامه 90 رو روزی چندبار نگاه کنی که این طوری تاثیر بگیری، کار دیگهای هم میکنی؟»
گفت: «هه هه... آره ما خیلی کار میکنیم. یعنی هر کاری که علیآبادی زنگ بزنه و اساماس بده ما انجام میدیم. ها ها... اصلا ما کارگزاریم... ها ها... هه هه...»
طبقه دوم
کفاشیان مشغول پیچاندن بود. جان؟ علف چییه؟ سیگار؟ نه بابا! این بنده خدا والیبالیسته. اصلا اهل این چیزها نیست. منظورم از پیچاندن، پیچوندن سوالی بود که ازش پرسیده بودم.
گفتم: «من مثل خبرنگارهای صدا و سیمای ضرغامیاینا نیستم که دوتا ها ها... هه هه... کنی سوالم یادم بره. گفتم این اساماسه خیلی بد بود.»
گفت: «هه هه... مگه چی نوشته بودم؟ ها ها...»
گفتم: «در واکنش به مستند بیچارگی و بدبختی و اعتیاد ستارههای فوتبال نوشتی"فیلم هندی". مگه ننوشتی؟»
گفت: «هه هه... من نفرستادم. ها ها... هه هه... بچهم داشت بازی میکرد فرستاد. ها ها...»
گفتم: «یعنی هر وقت بازی میکنه میفرسته؟»
گفت: «نه! ها ها... منظورم اینه که خودم داشتم با موبایلم بازی بازی میکردم یه دفعه رفت. هه هه...»
گفتم: «یعنی داشتی بازی بازی میکردی که یه دفعه رفت؟»
گفت: «ها ها... آره دیگه... هه هه...»
گفتم: «میفهمم.»
طبقه چهارم
کفاشیان گفت: «ها ها... هه هه... حالا آسانسورچی جان مگه من چه حرف بدی زدم؟ گفتم "فیلم هندی" دیگه. آخه چرا عافردوسپور باید با این همه مشکلی که توی فدراسیون فوتبال داریم بره و یه قوز بالای قوز ما بذاره؟ هان؟ هه هه...»
گفتم: «پس در ته اعماق وجودت موافقی که مستند درباره بدبختی و بیچارگی و اعتیاد ستارههای فوتبال فیلم هندی بوده؟»
گفت: «هه هه... آره دیگه... ها ها...»
گفتم: «پس معلوم شد ژانرهای سینمایی رو درست نمیشناسی... میدونی فیلم هندی چییه؟»
گفت: «هه هه... بذار از علیآبادی بپرسم...» پشتش را کرد و توی گوشیاش شروع کرد پچ پچ کردن. بعد رو کرد به من و گفت: «هه هه... مهندس میگه خودش هم نمیدونه. یکی از بچههای شیلات بهش گفته بوده...»
گفتم: «من برات مثال میزنم. ببین فیلم هندی دقیقا خود شمایی.»
گفت: «هه هه... یعنی من شبیه آیشوا رای هستم؟ اتفاقا همه میگن خیلی شبیهاش هستم... ها ها...»
گفتم: «کفاشیان جون آیشوا رای رو دیدی تا حالا؟!»
گفت: «نه سعادت نداشتیم. شاید به خاطر زیارت ایشون هم که شده باشه یه بازی دوستانه با هند بذاریم.»
گفتم: «به هر حال زیاد شبیهاش هستی! لابد باهات شوخی کردن توی فدراسیون که گفتن شبیه اونی...»
طبقه ششم
کفاشیان داشت از فیلم هندیهایی که دیده بود تعریف میکرد.
گفتم: «اینقدر نپر توی حرف من.»
گفت: «هه هه... راست میگی. داشتی میگفتی فیلم هندی چییه... ها ها...»
گفتم: «ببین... اتفاقا فیلم هندی دل و قلوهاییه که علیآبادی و شما سر مربی شدن علی دایی بین هم رد و بدل کردید. یه مربی تیم ملی میخواستی بیاری شش تا مثلث عشقی درست کردی. بعد همه رو انداختی به جون هم. بعد توی یه غروب دلانگیز خیلی عاشقانه شبیه آخر فیلم شعله رفتی بدو بدو سراغ قطبی. اصلا سانجو کومار که هیچی، مثل آمیتا باچان نشستی اون پشت فکر میکنی داری نقش جی رو توی فیلم شعله بازی میکنی؟ چی بگم آخه؟ بعد این مایلیکهن رو عین جبار سینگ انداختی به جون علی دایی؟ از اونور هم این علیآبادی رو عین مجسمه گذاشتی وسط فیلم و رفتی اون پشتش هی قایم شدی و از پشتش صدا درآوردی که "بسنتی! بسنتی! (البته بسنتی همون تیم ملی فوتباله!) بسنتی! این علی دایی مربی بدییه، بیا با قطبی ازدواج کن!"
آخرش هم معلوم نشد دوست داری ویرو باشی، جبار سینگ باشی، جی باشی، تاکور باشی... بسنتی باشی... »
کفاشیان دستمالش را درآورده بود و داشت اشکهاش را پاک میکرد. خیلی متاثر شده بود. گفت: «چقدر خوب تعریف میکنی... من عاشق فیلم شعله بودم... بسنتی... بسنتی... چه تعبیر خوبی کردی... تیم ملی فوتبال ما مثل بسنتی میمونه... اونجای فیلم یادته با پای برهنه داشت برای نجات جون دوستش روی خرده شیشههایی که اون جبار سینگ نامرد زیر پاهاش ریخته بود، خیلی از لحاظ هرمنوتیک زیبا و دلنشین حرکات موزون انجام میداد؟ یادته؟»
و باز شروع کرد به گریه کردن.
گفت: «راست میگی. من و علیآبادی مثل فیلم هندی هستیم. میزنیم همه چیز رو تو طول فیلم خراب میکنیم... ولی من مطمئن هستم آخرش خوب تموم میشه... من مطمئنم...»
گریه را ول نمیکرد که.
ادامه داد: «تیم ملی هم مثل بسنتی میمونه... راست میگی... همه بهش نظر دارن... همه دارن میرقصونندش...»
طبقه هشتم
بیخیال نمیشد که. اینقدر گریه کرد که نصف آسانسور را آب گرفته بود.
گفتم: «چیزی نیست... چیزی نیست... درست میشه. گریه نکن.»
گفت: «من بسنتی رو دوست داشتم. من تیم ملی رو دوست داشتم... ولی به جفتشون ظلم کردم... من اصلا جبار سینگم...»
طبقه دهم
دیگر حوصلهام را سر برده بود.
گفتم: «ببین کفاشیان جون، من کار و زندگی دارم. فقط خواستم بگم اگه تو به فیلم مستند بیچارگی و فلاکت و اعتیاد ستارههای ورزش ایران میگی "فیلم هندی" من هم میتونم به گزارشهایی که از فدراسیون فوتبال پخش میشه بگم "مستند راز بقا"؟»
کفاشیان گفت: «یه دقه صبر کن...» و دوباره زنگ زد به علیآبادی. بعد تلفن را قطع کرد و گفت «مهندس نظر خاصی نداشت.» و دوباره با تلفنش شروع به صحبت کرد. «الو... الو... برادر شریفی، رییس کمیته انضباطی جان، سلامون علیکوم. به نظر شما کلیت گزارشها و عملکرد فدراسیون فوتبال رو میشه در مستند راز بقای شبکه چهار پخش کرد!؟ جان؟... بله... بله... ها ها... من که نفهمیدم... به جان شما اصلا نفهمیدم... هه هه...»
کفاشیان تلفن را قطع کرد گفت: «برادر شریفی میگه از لحاظ ماهوی و معنایی سازمان شیلات مهندس علیآبادی خیلی بیشتر به راز بقا ربط داره. ولی فدراسیون فوتبال ربطی نداره. برادر شریفی میگه تشبیهتون از لحاظ مشبه، مشبه به، ادات تشبیه و وجه شبه غلطه و اغلاط معنی در تغلیط صورت روی داده. و کلهم ذات انسان از غلط مبرا نیست مگر اینکه فاعل به مفعول میل کنه یا مفعول بیواسطه با فاعل استخراج یا استدخال کنه.»
گفتم: «نظرم عوض شد. با توجه به اینکه فدراسیون فوتبال نه در فیلم هندی و نه مستند راز بقا میگنجه، بهتره گزارشهای فدراسیون فوتبال و تصمیمگیریهاش رو برنامه عمو پورنگ پخش کنه. چطوره؟»
گفت: «ها ها... خیلی خوبه... من عاشق عمو پورنگ و امیرعلیام... خدا کنه جای نقاشی حکمها و متممها و لاشه چکهای من رو از برنامهشون نشون بدهند...»
طبقه یازدهم
گفتم: «راستی ایندفعه زنگ زدی به برادر شریفی بپرس ببین به روح اعتقاد داره یا نه.»
گفت: «ها ها... هه هه... آقا از وقتی این آسانسور رو راه انداختی هر کسی از مسوولان رو من دیدم داره درباره روح و رنگآمیزی متافیزیکی روح تحقیق میکنه. ها ها... از من نمیپرسی به روح اعتقاد دارم یا نه؟ هه هه...»
گفتم: «ها ها... هه هه...»
گفت: «شاید کل دنیا آسانسورچی داشته باشه، اما این طوری مثل تو پُرشور نداره.»
آهی ممتد کشیدم و دکمه طبقه همکف را زدم...