من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و آجرلوی فوتبال وارد آسانسور شد. گفت: «من آجرلوئم.»
دستهایم را بردم بالا و گفتم: «تسلیم... تسلیم... من هم لولوئم. اما هیچ مقولهای رو جایی نبردم...»
گفت: «اون مقوله ربطی به فوتبال نداره. به آسانسور هم ربطی نداره. یه بحث صرفا ادبی بوده که در محضر رییس فرهنگستان زبان و ادب فارسی انجام شده. [...] !»
دستهایم را آوردم پایین و گفتم: « پس چی کار داری؟»
گفت: «علی کریمی رو اینورها ندیدی؟ خیلی شاکیام ازش.»
گفتم: «نه. ولی یه روح دیدم. ببینم شما به روح اعتقاد داری؟»
طبقه اول
آسانسور که رسید طبقه اول در باز شد و هدایتی فوتبال وارد شد. گفت: «من هدایتیام.»
گفتم: «یعنی این آقای آجرلو نگهبانی میده و مراقبه که فوتبالیستها کج نرند، بعد وقتی کج نرفتند شما هدایتشون میکنی که راست برند؟ اینطورییه؟»
گفت: «آره دیگه. یه طورایی کارها رو تقسیم کردیم. مگه نه آجرلو جان؟»
آجرلو جان گفت: «آره هدایتی جوون.»
هدایتی خندهای به پهنای باند فرودگاه بر صورتش نشاند و دُر غلطان دندانهایش را به تماشای عمومی گذاشت. بعد وسط پیشانیش را کمی خاراند. اونوقت گفت: «راستی آجرلو جان، مچ کریمی را گرفتی یا نه؟ خورده بود؟»
آجرلو جان گفت: «ردش رو تا اینجا گرفتم فعلا...»
طبقهی همکف
در باز شد و آجرلوی فوتبال وارد آسانسور شد. گفت: «من آجرلوئم.»
دستهایم را بردم بالا و گفتم: «تسلیم... تسلیم... من هم لولوئم. اما هیچ مقولهای رو جایی نبردم...»
گفت: «اون مقوله ربطی به فوتبال نداره. به آسانسور هم ربطی نداره. یه بحث صرفا ادبی بوده که در محضر رییس فرهنگستان زبان و ادب فارسی انجام شده. [...] !»
دستهایم را آوردم پایین و گفتم: « پس چی کار داری؟»
گفت: «علی کریمی رو اینورها ندیدی؟ خیلی شاکیام ازش.»
گفتم: «نه. ولی یه روح دیدم. ببینم شما به روح اعتقاد داری؟»
طبقه اول
آسانسور که رسید طبقه اول در باز شد و هدایتی فوتبال وارد شد. گفت: «من هدایتیام.»
گفتم: «یعنی این آقای آجرلو نگهبانی میده و مراقبه که فوتبالیستها کج نرند، بعد وقتی کج نرفتند شما هدایتشون میکنی که راست برند؟ اینطورییه؟»
گفت: «آره دیگه. یه طورایی کارها رو تقسیم کردیم. مگه نه آجرلو جان؟»
آجرلو جان گفت: «آره هدایتی جوون.»
هدایتی خندهای به پهنای باند فرودگاه بر صورتش نشاند و دُر غلطان دندانهایش را به تماشای عمومی گذاشت. بعد وسط پیشانیش را کمی خاراند. اونوقت گفت: «راستی آجرلو جان، مچ کریمی را گرفتی یا نه؟ خورده بود؟»
آجرلو جان گفت: «ردش رو تا اینجا گرفتم فعلا...»
هدایتی یک دفعه پیشانی من را بوسید و گفت: «دست بر قضا علی کریمی را اینورها ندیدی؟ منظورم این است که وقتی دیدی چه حالتی داشت؟»
گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «تابلو نبود؟»
گفتم: «تابلو یعنی چی اونوقت؟»
گفتم: «تابلو دیگه... یک چیز خیلی تابلویی... که توی چشم بزند و خصائل نکوی اخلاقی فرد را زیر سوال ببرد. چیزی ب[...] !؟»
گفتم: «به جاییش؟ اوووم... نمیدونم... ولی [...] !...»
که یکدفعه هدایتی پرید وسط حرفم و گفت: «هیس! هیس! [...] !»
یک لبخند مکش مرگ ما زد و دهانش را آورد نزدیک گوش من. احساس کردم گوشم را چسباندم به باند فرودگاه مهرآباد. گفت: «...ببینم دهانش میجنید؟»
گفتم: «یعنی چی دهانش میجنبید؟»
گفت: «یعنی فکهایش تکان تکان میخورد؟»
گفتم: «مثل همین الان شما؟ که فکتان دارد تکان تکان میخورد؟»
گفت: «البته... اینطوری که نه... یکطور پنهانی... یعنی یکطوری که خصائل زیبا و پسندیدهی فرد را زیر سوال ببرد. که آدم باصفایی مثل من با دیدن آن تکان تکان خوردن دهان، شرم کند و رو برگرداند. یعنی یکطوری پنهانی اما در ملاءعام، یکطوری که تظاهر محسوب شود...»
گفتم: «یعنی مثل همین تکان تکانی که الان دارد دهان آجرلو جان میخورد؟»
گفت: «بذار ببینم... آجرلو جان! دهانت چرا میجنبد؟ چیزی داری میخوری؟ داری تظاهر به چیز خوردن میکنی در ملاءعام؟ خودت مگر نگفتی کریمی دهانش جنبیده؟»
آجرلو گفت: «نه بابا! تظاهر چییه؟ من دارم زیر لبی به روح این آسانسورچی درود میفرستم. خیلی گیر سه پیچ میدهد...»
به آجرلو گفتم: «رنگ مورد علاقهات چه رنگییه؟!»
گفتم: «یعنی چی دهانش میجنبید؟»
گفت: «یعنی فکهایش تکان تکان میخورد؟»
گفتم: «مثل همین الان شما؟ که فکتان دارد تکان تکان میخورد؟»
گفت: «البته... اینطوری که نه... یکطور پنهانی... یعنی یکطوری که خصائل زیبا و پسندیدهی فرد را زیر سوال ببرد. که آدم باصفایی مثل من با دیدن آن تکان تکان خوردن دهان، شرم کند و رو برگرداند. یعنی یکطوری پنهانی اما در ملاءعام، یکطوری که تظاهر محسوب شود...»
گفتم: «یعنی مثل همین تکان تکانی که الان دارد دهان آجرلو جان میخورد؟»
گفت: «بذار ببینم... آجرلو جان! دهانت چرا میجنبد؟ چیزی داری میخوری؟ داری تظاهر به چیز خوردن میکنی در ملاءعام؟ خودت مگر نگفتی کریمی دهانش جنبیده؟»
آجرلو گفت: «نه بابا! تظاهر چییه؟ من دارم زیر لبی به روح این آسانسورچی درود میفرستم. خیلی گیر سه پیچ میدهد...»
به آجرلو گفتم: «رنگ مورد علاقهات چه رنگییه؟!»
بعد به هدایتی گفتم: «مشکلتان در کل اینه که علی کریمی دهانش جنبیده یا زیادی حرف زده یا حرف زیادی زده؟»
آجرلو و هدایتی یکدفعه و خیلی ددمنشانه گفتند: «ای توی رو...»
من گفتم: «حواستان هست که علاوه بر جنبیدن دهان، حرف بد هم که از دهان بیرون بیاید، خصائل خوب آدم را باطل میکند؟!»
حواسشان نبود.
طبقه هفتم
با این حضراتی که سوار آسانسور شده بودند، یک آسانسورچی خسته بودم. گفتم: «دارم ریاضت میکشم الان. باور میکنید؟ حتا روحم هم داره عذاب میکشه.»
هدایتی گفت: «چطور؟ مگه من میخندم روحت حال نمیاد؟»
گفتم: «اصلا شما که میخندی و من این صورت و سیرت خجسته رو میببینم روحم پرواز میکنه. اصلا یه حالی میشم.»
گفت: «من خیلی پولدارم.»
گفتم: «من چی میگم، شما چی میگی.»
گفت: «میگم من خیلی پولدارم.»
گفتم: «چیزی نیست خوب میشی. راستی شنیدید که دانشمندان جوان ما در رنگآمیزی متافیزیکی روح به فناوریهای خوبی رسیدند؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «خب دیگه. دلیلش اینه که صبح به صبح توی آینه نگاه نمیکنید تا ببینید دقیقا روحتون چه رنگی داره.»
طبقه دوازدهم
در باز شد و علی دایی آمد تو. گفت: «ببخشین اومدم رو خط...»
گفتم: «اینجا که تلفن برنامه نود نیست. آسانسوره.»
گفت: «حالا هر چی. به هر حال خیلی ببخشینا... ببینید من با خدا لابی میکنم نه با مسوولان...» بعد روش را برگرداند سمت آجرلو و هدایتی. گفت: «اینجا چی کار میکنین؟»
هدایتی چیزی در گوش دایی گفت. دایی سرش را به علامت نه تکان داد. بعد هدایتی دست کرد توی جیبش و دسته چکش را درآورد. دایی به من گفت: «برادرمون هدایتی میپرسه چقدر بنویسه؟»
گفتم: «برای چی؟»
گفت: «خیلی ببخشینا من نمیدونم.»
گفتم: «ازم پرسیدند دهن علی کریمی میجنیده یا نه. حالا تو فکر میکنی من چقدر بگم بنویسه که این خبرشون رو پوشش بدم؟»
علی دایی یک دفعه گر گرفت.
رو کرد به هدایتی و اینا و گفت: «خیلی ببخشینا، شما فکر کردین من کیام؟ اصلا خورده که خورده مال شما رو که نخورده. اصلا این حرفها چییه؟ مگه شما میخوری کسی به روت میاره؟ خیلی ببخشینا من فقط یه سوال از شما میپرسم شما خودتون تا حالا نخوردین؟ چرا خوردین، فقط حواستون هست جلوی مردم نخورین... اصلا از کجا میدونین کریمی خورده؟ شاید مریض بوده... خیلی ببخشینا من یه سوال دیگه از شما دارم. شما خودتون تا حالا مرض نداشتین؟ یعنی مرض داشتین هم نمیخوردین؟ یا مرض داشتین نمیخوردین؟ یعنی من فقط سوالم از شما اینه که اگه مرض نداشتین و خوردین، کسی اومد به شما بگه که شما که مرض نداشتین چرا خوردین؟ الان هم شما مرض ندارین که نمیخورین. اگه مرض داشتید شما هم مجبور بودید بخورین. بعدش هم خیلی ببخشینا، به این آسانسورچی میخواستی چک واسه چی بدی؟ خیلی ببخشینا مگه من فضولم؟ اگه راست میگی چک به من بده ببین چی کار میکنم. خیلی ببخشینا، خدای من شاهده، شما که نمیبینین... خیلی ببخشین منظورم این نیست که کورید، میگم خدای من شاهده، خب شما هم میبینید... میخوام بگم ممکنه من سایه کریمی رو با تیر بزنم، چون فوتبال یعنی همین، اما خیلی ببخشینا این دلیل نمیشه که بگم شما هر چی خواستید بخورید. چون ممکنه نخورید. اصلا مگه من فضولم؟ اما خیلی ببخشینا چون خوردن هر کسی به خودش مربوطه من میگم علی کریمی حتما یه دلیلی داشته خورده، شما هم هر چی دوست دارید بخورید. اصلا خیلی ببخشینا من یه سوال دارم، مگه شما به روح اعتقاد ندارین؟»
من گفتم: «من پرسیدم. فکر کنم ندارند.»
علی دایی گفت: «خیلی ببخشینا من هم باهاتون موافقم. من خودم دست کم هر کاری میکنم به روح اعتقاد دارم.»
طبقه شانزدهم
در باز شد و علی کریمی آمد تو. با ورود علی کریمی به آسانسور موجی از شادی، تماشاچیان را که نزدیک به صدهزار نفر بودند و به سختی درون آسانسور قرار گرفته بودند، در بر گرفت.
آجرلو جان گفت: «ایناهاش... دیدید دهنش داره تکون میخوره.»
دایی رو کرد به علی کریمی و گفت: «سلام علی. چطوری؟» بعد رو کرد به آجرلو و گفت: «خیلی ببخشینا... شما راسراستی به روح اعتقاد نداری؟»
آجرلو گفت: «چطور؟»
دایی گفت: «این بنده خدا گفت سلام. آدم که بگه سلام دهنش تکون میخورده... خیلی عذر میخوام شما توی عمرت تا حالا شده اول به کسی سلام بدهی تا ببینی دهن آدم تکون میخورده یا نه؟»
هدایتی از آن لبخند مکش مرگ ماهای مخصوص خودش زد و گفت: «علی کریمی جان! قربونت برم...» بعد یک ماچ آبدار لپ علی کریمی را کرد و بهش گفت: «قربونت برم، فدات شم علی جووووون، تو به دلیل اینکه دهانت خیلی تکون میخوره، اخراجی!»
علی کریمی رو کرد به من و گفت: «اینها میگن من اخراج شدم. من از کجا اخراج شدم؟»
گفتم: «علی این مردم رو میبینی؟ این صدهزار نفر تماشاچی استادیوم آزادی رو میبینی که به نیابت از باقی مردن توی این آسانسور جمع شدند و داد میزنند جادوگر، حمایت حمایت؟»
گفت: «آره. چه جاداره آسانسورت.»
گفتم: «چاکریم! خلاصه از هر جا اخراج شی، صدرنشین قلب همه این مردم هستی. میفهمی؟»
اشک توی چشمهاش حلقه زده بود. سرش را تکان داد.
گفتم: «اگر هم کمیته انضباطی خواست اذیتت کنه، نگران نباش، اصلا شاید همین علی دایی دعوتت کرد به پرسپولیس.»
علی دایی گفت: «خیلی ببخشینا... ولی... خیلی ببخشینا چرا حرف توی دهن آدم میذارید؟»
گفتم: «اصلا ببین علی کریمی قرمان! اینها رو ول کن! توی همین آسانسور بمان... تازهش هم من خودم دارم یه تیم جمع میکنم. داره کم کم یه تیم درست و درمون میشه... تو هم بیا بشو کاپیتان همیشگی تیم ما، واسه روحیهسازییه تیممون هم خوبه... توی استادیوم و روزنامهها هم مردم یکپارچه صدات میزنند "سلطان قلبها". خوبه؟»
من گفتم: «من پرسیدم. فکر کنم ندارند.»
علی دایی گفت: «خیلی ببخشینا من هم باهاتون موافقم. من خودم دست کم هر کاری میکنم به روح اعتقاد دارم.»
طبقه شانزدهم
در باز شد و علی کریمی آمد تو. با ورود علی کریمی به آسانسور موجی از شادی، تماشاچیان را که نزدیک به صدهزار نفر بودند و به سختی درون آسانسور قرار گرفته بودند، در بر گرفت.
آجرلو جان گفت: «ایناهاش... دیدید دهنش داره تکون میخوره.»
دایی رو کرد به علی کریمی و گفت: «سلام علی. چطوری؟» بعد رو کرد به آجرلو و گفت: «خیلی ببخشینا... شما راسراستی به روح اعتقاد نداری؟»
آجرلو گفت: «چطور؟»
دایی گفت: «این بنده خدا گفت سلام. آدم که بگه سلام دهنش تکون میخورده... خیلی عذر میخوام شما توی عمرت تا حالا شده اول به کسی سلام بدهی تا ببینی دهن آدم تکون میخورده یا نه؟»
هدایتی از آن لبخند مکش مرگ ماهای مخصوص خودش زد و گفت: «علی کریمی جان! قربونت برم...» بعد یک ماچ آبدار لپ علی کریمی را کرد و بهش گفت: «قربونت برم، فدات شم علی جووووون، تو به دلیل اینکه دهانت خیلی تکون میخوره، اخراجی!»
علی کریمی رو کرد به من و گفت: «اینها میگن من اخراج شدم. من از کجا اخراج شدم؟»
گفتم: «علی این مردم رو میبینی؟ این صدهزار نفر تماشاچی استادیوم آزادی رو میبینی که به نیابت از باقی مردن توی این آسانسور جمع شدند و داد میزنند جادوگر، حمایت حمایت؟»
گفت: «آره. چه جاداره آسانسورت.»
گفتم: «چاکریم! خلاصه از هر جا اخراج شی، صدرنشین قلب همه این مردم هستی. میفهمی؟»
اشک توی چشمهاش حلقه زده بود. سرش را تکان داد.
گفتم: «اگر هم کمیته انضباطی خواست اذیتت کنه، نگران نباش، اصلا شاید همین علی دایی دعوتت کرد به پرسپولیس.»
علی دایی گفت: «خیلی ببخشینا... ولی... خیلی ببخشینا چرا حرف توی دهن آدم میذارید؟»
گفتم: «اصلا ببین علی کریمی قرمان! اینها رو ول کن! توی همین آسانسور بمان... تازهش هم من خودم دارم یه تیم جمع میکنم. داره کم کم یه تیم درست و درمون میشه... تو هم بیا بشو کاپیتان همیشگی تیم ما، واسه روحیهسازییه تیممون هم خوبه... توی استادیوم و روزنامهها هم مردم یکپارچه صدات میزنند "سلطان قلبها". خوبه؟»
آسانسور نگه داشت. علی کریمی داشت اشک میریخت. علی دایی گفت میرود و زودی برمیگردد. هدایتی و آجرلو دهانشان میجنبید، داشتند در گوشی با هم حرف میزدند.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 400
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)