شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۹

مرغ و تخم مرغ در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی همکف
در باز شد و خبری نشد.
دور و زمانه‌ی بدی شده. بازار آسانسور کساد است. نه کسی بالا می‌رود، نه کسی پایین می‌آید. ولی برای این‌که توی دل همسایه‌ها و ساکنان ساختمان خالی نشود، نشانگر طبقات را دستکاری کردیم که با یک نوسان نازی هی خودش برود بالا، هی خودش بیاید پایین. همسایه‌ها و ساکنان ساختمان هم که مدت‌هاست شارژ ماهانه‌شان را پرداخت نکردند. اوضاع مالی‌ام خیلی نافرم است. اصن یه وضعی... می‌فهمید که چه می‌گویم؟ می‌گویم اصن یه وضعی.

خلاصه توی همین و هیر و بی‌بازاری، یه آقا پسری آمد تو، گفت: «من بلدم وضع تو رو خوب کنم.»
گفتم: «بی‌ادب. وضع من خیلی هم خوبه. لطفا به وضع خودت رسیدگی کن.»
گفت: «از لحاظ اجتماعی که نگفتم. از لحاظ اقتصادی گفتم.»
بعد گفت: «ببین من تو رو پولدار می‌کنم. وضعت توپ توپ می‌شه. خیلی ساده‌س. من خودم کارشناسی ارشد کردم این قضیه رو. ببین فقط به من اعتماد کن. من به تو یه مرغ می‌دم که بتونی باهاش زندگی‌ت رو بچرخونی.»
گفتم: «با یه مرغ؟ فقط با یه مرغ زندگی‌م رو بچرخونم؟»
گفت: «آره. این یه مرغ معمولی نیست. یه مراغ طلایی‌یه. یعنی تخمش طلاست. بعد می‌تونی بری طلاها رو بفروشی با پولش بری سهام بخری. توپ توپ می‌شی. حالا ببین.»
گفتم: «حالا باید چی کار کنم؟»
گفت: «به من اعتماد کن.»
بهش اعتماد کردم.

باز هم طبقه‌ی همکف
گفتم: «بسه دیگه جون عزیزت. چقدر حرف می‌زنی. مرغ رو بده بذار بریم به کار و زندگی‌مون برسیم.»
که یکهو دست کرد توی جیب کتش. بعد دست کرد توی آن یکی جیبش. این جیب، آن جیب همه را گشت.
گفتم: «مطمئنی مرغه رو گذاشتی توی جیبت؟»
گفت: «به من اعتماد کن.»
بهش اعتماد کردم. دوباره جیب‌هاش را گشت. جیب بالا پایین عقب جلو. توی جورابش.
گفتم: «من دارم اعتماد می‌کنم. عجله نکن.»
بعد دست کرد توی جیب شلوارش. یکهو مشتش را درآورد و گفت: «یافتم! یافتم!»
من همین‌طوری داشتم تماشاش می‌کردم.
گفت: «توی مشتمه. توی مشتمه.»
گفتم: «مرغه توی مشتته؟»
گفت: «تخمش تو مشتمه. بگیرش برای تو.» و دستش را دراز کرد طرف من و مشتش را باز کرد. یک تخم کوچولوی مرغ کف دستش بود. بعد گفت: «یه دقه صبر کن.» و دست کرد توی آن یکی جیبش و یک تخم دیگر درآورد.
بعد با غرور و رضایت، یک لبخند مکش مرگ ما زد و گفت: «بگیرش برای تو. دیدی به من اعتماد کردی همه چی درست شد. این دوتا تخم مرغ برای تو. کار مرغ‌های خودمونه. خیالت راحت باشه.»
و تخم مرغ‌هایی را که از جیب چپ و راستش درآورده بود، گذاشت کف دست من.
گفتم: «حالا من با این تخم‌ها چی کار کنم؟»
گفت: «ببین باید صبر کنی جوجه شه. البته توی این فاصله یکی‌ش رو می‌تونی بخوری، یکی‌ش رو می‌تونی نگه داری تا جوجه شه. بعدش صبر کنی تا مرغ شه. بعد برات روزی یه دونه تخم می‌کنه و وضعت توپ توپ می‌شه. منتها حواست باشه تخم مرغی که از جیب چپم درآوردم جوجه می‌شه. اونی رو که از جیب راستم درآوردم زرده‌ش غنی‌سازی شده و می‌تونه تا مدت‌ها سیر نگه‌ت داره. برعکس استفاده نکنی‌ها. پس چی شد؟ چپی جوجه می‌شه، راستی‌یه رو می‌تونی بخوری.»
گفتم: «من از کجا بدونم کدوم این‌ها چپ بود کدوم‌شون راست؟»

گفت: «از جهت‌گیری سیاسی‌شون معلومه.»
گفتم: «آخه این‌ها که گردالو هستند و به هر طرفی می‌چرخند. جهت‌گیری خاصی ندارند.»
گفت: «دِهَــــه! دیگه اعتماد نمی‌کنی‌ها. قرار شد اعتماد کنی و نه نیاری توی این پروژه‌ی به این مهمی. بخند. تا چند وقت دیگه وضعت توپ می‌شه.»
گفتم: «اول این‌که قرار بود مرغ بدی دستم، نه تخمش رو. دوم این‌که من الان نمی‌دونم تا این تخم مرغه جوجه شه، از گرسنگی چی کار کنم.»
گفت: «واقعا مشکل جوون‌های ما اینه که نمی‌دونن کدوم تخم جوجه می‌شه کدوم نمی‌شه؟ من از شما تعجب می‌کنم. شما ناسلامتی خودت باید کارشناسی کنی. ببین من الان چقدر خوب کارشناسی کردم. باید دقت می‌کردی چیز یاد می‌گرفتی.»
گفتم: «با این اوصاف اصلا پرسیدن نداره که به روح اعتقاد داری یا نه. درسته؟»
گفت: «یا نه.»
گفتم: «خدایا شکرت. این هم از شانس ما.»
بعد آقا پسره گفت: «من دیگه دارم می‌رم. مشکلی داشتی یا چیزی کم و کسر داشتی نامه بنویس.»
گفتم: «یه دقه نرو آقای تخم مرغیان.»
گفت: «چی‌یه؟»
گفتم: «ببخشید شما که کارشناس مسائل تخم مرغی هستید، می‌دونی که یه تخم مرغ برای این‌که تبدیل به جوجه شه باید شرایط خاصی داشته باشه؟ دما و رطوبت و چی و چی‌ش باید درست باشه؟ حالا من چی کار کنم؟»
گفت: «ببین جوون! توجه نکردی! هم من تو رو به یه ثروت هنگفت رسوندم، منظورم وقتی‌یه که تخمه جوجه شه، هم برای تو ایجاد شغل کردم.»
گفتم: «ببخشید متوجه نشدم.»
گفت: «بابا تو که دیگه از پنج سال بیشتر سن داری، باید خیلی بیشتر بفهمی. تو می‌تونی تا اون موقع روی این تخم مرغ‌ها بخوابی تا جوجه شن. این‌طوری هم از این آسانسور به عنوان بنگاه‌زودبازده استفاده کردی، هم می‌تونی وام کارآفرینی بگیری، هم می‌تونی حس مادر بودن رو تجربه کنی، و بعد از اون که تخمت جوجه شد و جوجه‌ات مرغ شد، بری تشکیل خانواده بدی... می‌دونی که اگه توی جوون تشکیل خانواده بدی همه‌ی مشکلاتت حل می‌شه... البته منظورم اینه که یه مدتی سرت به کار خودت گرمه و مشکلاتت رو فراموش می‌کنی... بعد از اون هم که حالا کی مرده‌ست و کی زنده...»


همچنان طبقه‌ی همکف

تخم‌ها رو دادم دستش و گفتم: «یه دقه این‌ها رو بگیر دستت... می‌تونی چند لحظه اینجا جای من واستی تا من برم و بیام؟»
گفت: «اون‌وقت کجا می‌خوای بری؟»
گفتم: «من برم سر بذارم به کوه و بیابون... مخم رو خوردی رفت... برم یه ذره داد بزنم بلکه آروم شم...»
و دوان دوان از آسانسور خارج شدم.
گفت: «من تا اون موقع چی کار کنم؟»
داد زدم: «اوقات فراغتت رو پر کن و از جوونی‌ت لذت ببر. اصلا می‌تونی باهاشون یه قل دو قل بازی کنی...»
و دویدم. و دویدم. آخه شاعر گفته مرد واسه هضم دلتنگی‌هاش گریه نمی‌کنه تند تند قدم می‌زنه. 

منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 410