شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹

ایران خانم در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی همکف

در باز شد و یک خانم برازنده‌ای وارد آسانسور شد.
گفت: «من ایرانم.»
گفتم: «ماشالله... ماشالله... چشمم کف پات. چه خانوم. چه برازنده. با این که سرت شبیه گربه‌س، ولی چشم‌هات چه سگی داره.»

گفت: «ای آقا. جوونی‌هام رو ندیده بودی. یه بر و رویی داشتم بیا و ببین. از خاور و باختر میومدن تماشام... اصلا یه وضعی بود... یه شالی داشتم ابریشم، از این سر تا اون سر.»
گفتم: «همین جاده ابریشم؟»
گفت: «آره. این شال من بود. بعدا باد بردش. بعدش این تیمور گور به گوری اومد با اسب روش تاخت و از بین بردش...»
گفتم: «یعنی شالت رو برد؟ یعنی کشف حجاب کردی اون موقع؟»
گفت: «اون که بعدا بود. من می‌خواستم روم رو بپوشونم، منتها یه شاهی از فرنگ برگشته بود، هوایی شده بود، می‌گفت کسی خودش رو نپوشونه. به زور می‌خواست من سرلختی شم.»
گفتم: «آخی.»
گفت: «ولی بعد [...] گفتند ما [...] باید [...].»
گفتم: «آخی. چقدر بالا پایین شدی.»
گفت: «آره.»

طبقه پانزدهم

گفتم: «راستی حرف بالا و پایینت شد. الان اوضاع بالات چطوره؟ خزر مزرت خوبه؟»
گفت: «ای آقا... دست روی دلم نذار. مینیاتور دیدی؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «دیدی این دخترهای برازنده، یه کوزه لعابی روی سرشون نگه می‌دارن؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «من هم جوونی‌هام این‌طوری بودم. یه کوزه روی سرم بود این هوا. هر کی اومد زد و با سنگ شکستش و یه تیکه‌ش رو برد. خدا بگم این روس‌ها رو چی‌کارشون نکنه، هی میان الکی وعده و وعید می‌دند و یه دستی به سر و گوش آدم می‌کشند و هر دفعه یه تیکه وجود آدم رو آب می‌کنند... ووووی... همین الان هم مور مورم شد، فکر کنم دوباره یه قرارداد دیگه امضا کردند!»
گفتم: «آره فکر کنم. توی این آخری سهم ما از خزر شد هفت، هشت درصد.»
گفت: «هفت، هشت درصد یعنی چقدر؟»
گفتم: «یعنی قد یه پیاله آب.»
گفت: «آخی. یعنی همه‌ش همین؟»
گفتم: «من آخرین سفر استانی که رفتم شمال، فقط دیدم این‌قدری واسه‌م مونده که بشه پاچه‌ها رو زد بالا و رفت توی آب.»

گفت: «جدی می‌گی؟»
گفتم: «یکی از بچه‌ها همین‌طوری رفت جلو. زانوهاش رفت زیر آب. بعد تا کمر رفت زیر آب. همین که آب رسید به نافش، یکی از ناوهای روسیه اومد و گفت: «ایست! شما وارد حریم آب‌های ما شدید!» به جون ایران خانوم، این قدر خجالت کشیدم...»
گفت: «یعنی فقط تا نافش؟»
گفتم: «تازه اون ناو روسیه به این رفیق‌مون که آب تا نافش بود، گفت یه وجب هم بالاتر از مرز آبی اومدید. باید یه وجب برید پایین‌تر.»

طبقه سی‌ام

حرف‌هامون گل انداخته بود با ایران خانوم.
پرسیدم: «راستی قضیه چی‌یه؟ چند وقت پیش [...] یه آقایی گفت ایران، ایرانی نیست.»
گفت: «جدی؟ شاید شوخی کرده.»
گفتم: «نه بابا. اون یارو گفت ایران هیچی‌ش نمونده. یعنی هیچ هنر و فرهنگ و تمدنی از ایران نمونده. هر چی مونده همه‌ش از اون‌ها مونده... [...] ...» 

ایران خانوم چشم‌هاش از تعجب گرد شده بود. گفت: «خب از اون‌ها چی مونده یعنی؟»
گفتم: «راستش ما که تنها هنری که از اون‌ها دیدیم همه‌ش نانسی عجرم بوده!»

ایران خانوم همچین ناز شروع کردن به لبخند زدن. بعد گفت: «آخی... آخی... چقدر خندوندی من رو. اسم این آقاهه چی بود که این حرف‌ها رو زده؟»
گفتم: «اسمش رو نبر! اسمش رو نبر! اصلا اون رو ول کن بذار یه جوک دیگه بگم بخندیم. یه آقاهه چند وقت پیش...»
گفت: «اسم این یکی رو می‌تونی بگی؟»
گفتم: «نه! چی کار به اسمش داری؟ خلاصه یه آقاهه چند وقت پیش یه آقاهه برای تو بزرگداشت گرفت، بعد یه سرباز هخامنشی آورد، منتها سر سرباز هخامنشی یه کلاه نمدی گذاشت، اون هم چه نمدی...» 

گفت: «کلاه نمدی سر سرباز هخامنشی؟ خیلی بامزه بود... بعدش چی شد؟»
یک دفعه برق رفت.

طبقه‌ی صدم

نفهمیدم چطور شد که برق رفت و حرف‌مان نصفه نیمه ماند.
برق‌ها که آمد ایران خانوم گفت: «داشتی می‌گفتی. بعدش چی شد؟»
گفتم: «اون رو ول کن! لابد مصلحتی بوده که برق رفته. [...] ولی بذار یه چیز دیگه تعریف کنم برات... یه روز یه آقایی گفت پرچم تو رو می‌شه پرستید...»
گفت: «جدی می‌گی؟ واااای مردم از خنده. چه آدم‌های فانی دارید شما. چقدر خجسته‌اند...»
گفتم: «بله... من فقط خجسته‌هاش رو برات می‌گم، گجسته‌هاش رو تعریف کنم که خون گریه می‌کنی... بگذریم...»

گفت: «حالا اسم این آقاهه که گفته پرچم من رو می‌شه پرستید، چی بود؟»
گفتم: «نمی‌تونم بگم.»
گفت: «چرا اسم هیشکی رو نمی‌تونی بگی؟»
گفتم: «ما توی یه دوره‌ی خاصی به سر می‌بریم که اسم‌ها رو نمی‌شه برد. فقط باید شکل‌شون رو کشید.»
گفت: «می‌فهمم. ولی این یارو اسمش مشایی نیست؟»

طبقه‌ی هزارم  
کلی خاطره‌ی بامزه ایران خانوم از مشایی تعریف کرد. ولی قول گرفت من به کسی نگویم. اصلا اخلاق رسانه‌ای و آسانسوری هم اجازه نمی‌دهد من حرف‌هاش را منتشر کنم.

طبقه‌ی صدهزارم 
 ایران خانوم قبل از این که پیاده بشود و برود، گفت: «[...].»
گفتم: «جدی؟ شما هم باید [...]؟»
گفت: «آره. چون توی منطقه [...] و عوامل زیادی نفوذ کرده‌اند.»

گفتم: «جدی؟ داری سیاسی حرف می‌زنی؟»
گفت: «سیاسی چی‌یه بابا؟ من دارم درباره‌ی منطقه حرف می‌زنم، این‌ور روسیه، اون‌ور آمریکا و انگلیس، اون پایین هم که شیخ‌نشین‌ها... از هر طرف ممکنه میکروب‌ها سلامتی و امنیتم رو به خطر بندازند...»
گفتم: «آهان! از این لحاظ می‌گی! یه لحظه ترس برم داشت، گفتم داری رفتار پرخطر از خودت نشون می‌دی.»
خلاصه ایران‌خانوم پیاده شد و رفت.

من ماندم تنهای تنها. دکمه‌ی طبقه‌ی همکف را زدم و آمدم پایین. بعد شروع کردم زمزمه کردن: «دور گردووووووون گر دو رووووزی بر ممممممراد ما نرررررررفت دااااائما یکساااااااااااااان نماند حاااااال دوران غغغغغغغم مخور» 



منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 412
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)