«خدایا علی خدایی ِ وجود همهمان را اندکی زیاد کن.»
مناجات الشهسواران؛ فراز رمانالآمال؛ به قلم حضرت محمدحسن شهسواری
1
چهارشنبه شب هوس گپ زدن با علی خدایی در دلم زنده شد و فرداش سر صبح پنجشبنه ساعت پنج، اصفهان بودم. طلوع سیوسه پل قدم زدم و کمی بعدترش پیاده رفتم تا برای چایی شیرین و چایی تلخ صبحانه روی نیمکتهای چایخانهی چهحاجمیرزا، یا به روایتی چایخانهی خواجو، بنشینم...
بعد از چایی تلخ چایخانهی چهحجمیرزا باقی روز پر بود از شیرینی گپ زدن و قدم زدن با علی خدایی، که حضرت محمدحسن شهسواری، در راز و نیازهای شبانهاش، از خدای خویش خواسته است که باریتعالی علی خداییِ وجود همهی اهل کتاب و اهل رمان را زیاد کند.
اما من از خدا میخواهم "علی خداییِ وجود بشر را زیاد کند، اما خود علی خدایی را تک و یکتا نگه دارد" و به عبارتی خدا علی خدایی را زیادش نکند. برای اینکه او خود خودش است و برای این علی خداییبودن هیچ تلاشی نمیکند. به نظر من علی خدایی، جز علی خداییبودنی اینچنین مهربان، چارهای دیگر ندارد.
2
برای اینکه بدانید علی خدایی بودن یعنی چی، باید به این عکس و نگاه شاد و صورت خندانش دقت کنید، که چقدر خوشحال است که مثلا "این کتاب بالاخره منتشر شد."
یا باید وقتی دربارهی رمانها و داستانهای کوتاه دیگر نویسندگان نسل جدید صحبت میکند به برق چشمهاش توجه کنید. یا باید وقتی تلفن را برمیدارد و به نویسندهای جوان زنگ میزند تا بگوید "جایزهات مبارک" یا "این قسمت داستانت معرکه است" یا "آن بخش داستانت زائد است" به لحن پرطراوتش گوش کنید. یا وقتی برای اینکه در یک نویسنده انگیزه ایجاد کند شوخیهای شیرین خاص خودش را به زبان میآورد ببینید که چطور نینی چشمهاش برق شیطنت پیدا میکند.
3
گفتم: «آقایی خدایی اگه عکس اینطوری بگیرم، منتشرش میکنمها!...»
و او هم گفت «چه عیبی داره؟ تازه زیرش هم بنویس که...» که من خودم دوستتر میدارم که آن حرف را با اینکه برایم خیلی هم خوشایند است، برای خودم نگهش دارم.
نیازی به گفتن نیست که این عکس علاوه بر نکتهی بند دوم، جنبهی پز دادن هم دارد!
نیازی به گفتن نیست که این عکس علاوه بر نکتهی بند دوم، جنبهی پز دادن هم دارد!
4
یکی از عزیزانی که پیش از چاپ "پنجره زودتر میمیرد" کتاب را خوانده بود، همین علی خدایی عزیز است که برای خواندن داستان پیش از چاپ و پس از چاپ هر نویسندهای همیشه وقت دارد.
زمستان 86 کتاب را پست کردم و چندروز بعدش خبر شنیدم که کتاب را دریافت کرده و روز دوم یا سوم عید 87 بود که چهل و پنج دقیقه دربارهی ضعف و قوت این کتاب شمرده شمرده و باحوصله برایم تلفنی حرف زد. اولش گفتم لابد الان میگوید: «کتاب مزخرفی بود.» یا فوقش میگوید: «کتاب خوبی بود.» اما وقتی شروع به حرف زدن کرد، دیدم اینقدرها هم دم دستی پاسخ نخواهم شنید. برای همین سریع دفترچه را پیش کشیدم و نکتههایی را که گفت یادداشت کردم.
بعد هم که بازنویسی کتاب تا پاییز زمان برد و صدالبته تاثیر نکتههایی که از آن مکالمه یادداشت کردم روی بازنویسی داستان، غیرقابل کتمان است. حالا هم پاییز 89 است و کتاب چاپ شده و من رفتهام اصفهان و کتاب را تقدیم علی خدایی کردهام و روی صفحهی اولش هم نوشتهام؛
"تقدیم به علی خدایی که آدم را نویسنده و نویسنده را آدم میکند!"
اگر یادداشت خواندنیِ محمدحسن شهسواری را بخوانید متوجه منظورم میشوید وقتی میگویم "علی خدایی آدم را نویسنده میکند." و اگر حرفهای علی خدایی را دربارهی کسانی که مثلا پشتش چیزی گفتهاند یا نوشتهاند، بشنوید که چطور سعی میکند ماجرا را از منظر آنها ببیند و حق را به آنها بدهد، و وقتی مطمئن میشوید این رفتارش هرگز تصنعی نیست، و دقیقا همین رفتار منحصر بهفرد اوست که روی آدم تاثیر میگذارد، معنی این حرفم که "علی خدایی نویسنده را آدم میکند" هم برایتان روشن میشود.
5
برای دیدن عکسهای من از علی خدایی موستان را بمالید اینجا