برای
احمدرضا احمدی
تهران
فرمالیته است
هیچ پیامی در کار نیست
ما قسمتی از پرفورمنسی هستیم که در کشتی نوح اجرا میشود
نوح در آسمانها
منتظر خبر کلاغ است
کلاغ درگیر ماجرایی عاطفی است
و به کشتی برنمیگردد
ما قسمتی از پرفورمنسی هستیم که در کشتی نوح اجرا میشود
نوح چشم از آسمانها برنمیدارد
طوفان تمام نمیشود
ما کماکان قسمتی از پرفورمنسی فراموششدهایم
که اجرای ویژهای رفتهایم
بر عرشهی معلق کشتی بر بستر اقیانوسهای ناآرام
در آن سو
یک مشت حیوان، جفت جفت،
به ما چشم دوختهاند
به اجرای ما نگاه میکنند و آرام آرام نشخوار میکنند
حتا ما را تشویق نمیکنند
میان جفت جفت حیوانات
ما کناری ایستادهایم
و نقش انسانی را بازی میکنیم
که در کشتی نوح
کناری ایستاده است
و به جفت جفت حیوانات چشم دوخته است
و دلش میخواهد شعری بخواند
اما دریازده میشود
[در اینجا نوح کبوتری را دنبال کلاغ میفرستد]
- آه چرا از جایمان جنب نمیخوریم آیا کشتی ما به گل نشسته است؟
: دیگر دیر شده. باید استراحت کنید.
تهران شهر بزرگی است
همهچیز فرمالیته است
صبح فردا که بیدار شویم نقش قرصهای ضدافسردگی پیرمردی را بازی میکنیم
که روی جعبهی قرصها نشسته
و یادش رفته که افسرده است
و پرستار دوباره باید دنبال ما بگردد
که آرام شود پیرمردی که فراموش کرده
شب گذشته حیوانات پلاستیکی چینیاش را
جفت جفت سوار کرده
بر کلاه زارا
که نوهاش از فرنگ فرستاده
همراه عکسی یادگاری که در پایان کنسرت آخر شجریان در اروپا با گوگوش برداشته شده است
- هنوز در امتداد شبیم خانم پرستار
: دیگر دیر شده. باید استراحت کنید.
پیرمردی که فرمالیته است
و در آسایشگاه دوست دارد دکتر مصدق صدایش بزنند
وقتی سوار بر تخت آسایشگاه
از پنجره به اتوبان خیره است
هر چقدر هم که توضیح میدهد
برج میلاد نقش فانوس دریایی را خیلی بد بازی میکند
کسی به خرجش نمیرود
[در اینجا حیوانات در کلاه زارا جفتگیری میکنند]
وقتی پرستار میگوید همه بالا میروند از برج میلاد
تا پیدا کنند از آن بالا خانهشان را این پایین
پیرمرد توضیح میدهد
نفت ملی شده بود که...
که حرفش یادش میرود و
یاد خاطرهای میافتد
که او را توامان یاد مزهی گس خرمالوها و عطر چای و بوی نفت میاندازد
: وقتی فراموش کنی فراموشی داری فراموش میشوی...
: دیگر دیر شده. باید استراحت کنید.
پرستار پنجره را میبندد تا باران تو نیاید
پیرمرد میگوید
پیدا کردن خانه چه فایدهای دارد از آن بالا
وقتی این پایین کسی در خانه نیست تا برای آدم دست تکان بدهد تا به آدم لبخند بزند
پرستار فرمالیته لبخند میزند
از جعبهی قرصها
ما را سوا میکند
و زیر زبان پیرمرد میگذارد
[در اینجا کلاغ به آخر قصه میرسد و خودش را به فراموشی میزند و دیگر هرگز سوار کشتی نمیشود]