پنجشنبهها در ضمیمه آخر هفته روزنامهی دنیای اقتصاد،
داستان دنبالهداری مینویسم دربارهی اقتصاد!
و دارم بررسی میکنم در کل کار اقتصاد دنیا چطوری
به اینجا کشید؟
یک جایی هست به نام اکونآباد که اکونیها در واقع
پدر علم اقتصاد خواهند شد. داستان ما هم داستان همین اکونآباد است.
این هفته، پنجشنبه، قسمت یازدهم اکونآبادیها در
دنیای اقتصاد منتشر میشود.
مجموعه اکونآباد - فعلا - روی اینترنت وجود ندارد.
قسمت نهم اکونآباد را با هم بخوانیم
:
طرح: سلمان طاهری
اولین گاز تاریخی
(یا
چطور موزمحور متقاعد شد بادمجان بخورد)
به اینجا رسیدیم که بادمجانمحور اکونآبادیها
را جمع کرد تا تهاتر را برایشان توضیح بدهد. بعد از خرده مشکلاتی که پیش آمد با
پلیتیکی که زنش زد توانست نظر مثبت مردم را جلب کند. اما بچهاش هنوز لب به چیزی
نزده بود و داشت از بین میرفت و گفته بود موز میخواهد. حالا بادمجانمحور مجبور
بود مردم را طوری راضی به مبادله کالا با کالا کند که خودش قبل از همه یک بادمجان
بدهد و یک موز بگیرد. و حالا ادامه ماجرا؛
گاز تاریخی
بادمجانمحور به زنش چشمک زد و رو کرد به مردم و گفت: «اکونآبادیها...»
اکونآبادیها گفتند: «چییه؟»
زن بادمجانمحور از پای بادمجانمحور نیشگونی
گرفت و گفت: «دوباره لفتش ندی. بچهم تلف شد.»
بادمجانمحور گفت: «ببینید، این یک فرصت تاریخی
است. اگر از این مرحله گذر نکنیم پیشرفت نمیکنیم... ما هنوز وارد مرحله گذار
نشدیم... میدانید چرا؟ چون هر کسی در اکونآباد مال خودش را میخورد... ما هنوز
بلد نیستیم میوهها و مال و منالمان را با هم تاخت بزنیم... بعد چطوری پسفردا
بخواهیم وارد مرحله گفتمان و برابری حقوق زن و مرد و چیز میزهای دیگر شویم؟ اکونآبادیها...
به هوش باشید...» بعد مکثی کرد و ادامه داد: «من از بزرگترین اندیشمند، داناترین و
متفکرتین مرد در اکونآباد دعوت میکنم...»
مردم به هم نگاه کردند، به خودشان نگاه کردند،
تا آن لحظه خبر نداشتند اکونآباد اندیشمند و دانا و متفکر دارد که یکی هم هست که
از همهشان بزرگتر است. اکونآبادیها حیران بودند و منتظر تا ببیند بادمجانمحور
از چه کسی میخواهد به عنوان بزرگترین اندیشمند، داناترین و متفکرتین مرد در اکونآباد
دعوت میکند.
بادمجانمحور با دست به کسی در میان جمع اشاره
کرد و گفت: «من از متفکر بزرگ، جناب آقای دکتر موزمحور، دعوت میکنم روی سن، یعنی
روی بوم، بیاید...»
کسی از جاش تکان نخورد و همه دهانشان باز مانده
بود. بادمجانمحور گفت: «جناب آقای دکتر موزمحور تشریف بیارید...»
باز کسی جنب نخورد.
پرتقالمحور که پیش موزمحور ایستاده بود گفت:
«موزمحور جان چرا جنب نمیخوری؟ تو را صدا کرد. ای شیطون تو متفکر بودی و ما خبر
نداشتیم... پدر این همه تواضع بسوزد... واقعا که درخت هر چه پربارتر سر به
زیرتر...»
موزمحور گفت: «واقعا با من بود؟»
پرتقالمحور گفت: «شکستهنفسی نکن بابا. بیا برو
و حرف آخر را بزن و خلاصمان کن.» بعد برای اینکه مجلس را هم گرم کرده باشد داد
زد: «به افتخار آقای دکتر... به افتخار دکتر موزمحور...» و موزمحور را هل داد جلو.
موزمحور خودش را از لای مردم رساند به نردبان و رفت بالا و پیش بادمجانمحور
ایستاد. بعد به بچه بادمجانمحور نگاه کرد که با رنگ پریده زل زده بود توی چشمش.
بعد با زن بادمجانمحور سلام علیکی کرد و به بادمجانمحور گفت: «این چیزها چی بود
درباره من گفتی؟»
بادمجانمحور گفت: «موزمحور عزیز... همه میدانند
که شما اندیشمندترین و متفکرترین و داناترین فرد اکونآباد هستید. دانشمندی که دل
شیر دارد و افسوس که دست بیرحم زمانه اجازه نداده اندیشه شما جامه عمل بپوشد و
جماعت اکونآبادی را از رنجی که میبریم وابرهاند...»
موزمحور که چشمهاش از تعجب داشت درمیآمد و
دهانش باز شده بود گفت: «کی؟ من؟»
بادمجانمحور گفت: «بله. شما. ای مرد خردمند.»
موزمحور گفت: «باشه. مسالهای نیست. فقط اون
دکتر چی بود گفتی قبل از اسمم؟ فحش بود؟»
بادمجانمحور گفت: «نه. دکتر یعنی شما حرفت حرف
حساب است و بین همه کارشناسها کارشناس ارشد محسوب میشوی.»
موزمحور گفت: «تا حالا دکتر داشتیم توی اکونآباد؟»
بادمجانمحور گفت: «مشکل اکونآباد همین است که
دکتر نداشتیم. از الان شما دکتر.» و رو کرد به اکونآبادیها و گفت: «همین آقای
دکتر، به عنوان پایهگذار تهاتر و تبادل کالا به کالا پیشقدم میشود و اولین موز
را با اولین بادمجان تاخت میزند.» و به موزمحور گفت: «بده بیاد...»
پرتقالمحور که چون در لحظه تاریخی صدا کردن
موزمحور پیش او ایستاده بود احساس مسوولیت اجتماعی و تاریخی میکرد، دوتا به
افتخار دکتر به افتخار دکتر داد زد و شروع کرد محکم به دست زدن. اکونآبادیها هم
شروع کردن به دست زدن. اما اگر رسانه و مطبوعات اختراع شده بود و خبرنگار یک رسانه
آنجا حضور داشت و به اکونآبادیها میگفت جریان چیست، کسی جواب درست و درمانی
نداشت. پرتقالمحور داد زد: «دکتر موزمحور قهرمان... موز رو تاخت بزن با بادمجان.»
مردم هم دم گرفتند.
موزمحور بختبرگشت هم دستش رفت توی جیب شلوارش و
یک موز درآورد و داد به بادمجانمحور. بادمجانمحور هم یک بادمجان در آورد و داد
دست موزمحور. مردم حیران مانده بودند که چطوری دارند از تاریخشان عبور میکنند.
موزمحور یک گاز تاریخی به بادمجان زد و منتظر
ماند بادمجانمحور هم یک گاز تاریخی به موز بزند.
بادمجانمحور گفت: «چون من به نسل جوان اعتقاد
دارم، از پسرم خواهش میکنم اولین گاز را به موز بزند.»
زن بادمجانمحور لبخند مرموز عاشقانهای زد و به
پسرش گفت: «پا شو پسرم. پا شو موزت رو بخور.»
این قسمت نهم بود. قسمت بعد را اگر نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.