من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و حبیب وارد آسانسور شد. گفت: «من حبیبم!»
گفتم: «من هم آسانسورچیام.»
گفت: «تعجب نکردی من رو اینحا دیدی؟»
گفتم: «از وقتی آقا رحیم مشایی اومده، ما خیلی چیزها شنیدیم و خیلی چیزها دیدهایم که اگه قبلا میدیدیم چشمهامون چاهارتا میشد. ولی با توجه به چیزهایی که توی این چندسال دیدیم، اومدن شما که مثل جوش غروره! یعنی زیاد هم عجیب نیست.»
حبیب دست به تهریش زبرش کشید.
گفتم: «وای! پسر! گفتم چطوری کارت راه افتاده! اصلا به این حرکت نرمی که روی صورت زبرت انجام دادی توجه نکردم!»
طبقهی دوم
در باز شد و حبیب دست پسرش را هم گرفت و آورد داخل. گفت: «این ممده.»
گفتم: «ماشالله.» بعد گفتم: «آقا رفتی پاستور چی گفتی؟»
گفت: «تا در رو باز کردم خووندم: مَممممممممممممممممممممشایی بیتو تنها و غریبم... اتاق خالیام بیتو چه سرده... بعد دست پسرم را گرفتم و گفتم: «ببینید من میخوام این بچه توی کشور خودش بزرگ شه!»
گفتم: «بابا اینکه بزرگ شده... ابابای من همسن این بود من سربازیم تمام شده بود!» بعد گفتم: «البته عیبی نداره! مگه هی گیتار زدی و خووندی صدای دهل میاد اتفاقی افتاد؟ این حرفها مثل جوش غروره! یعنی زیاد هم عجیب نیست.»
گفت: «خلاصه... یک ننه من غریبم اجرا کردیم... بعد من گفتم من و ممد، پسرم، صوت خوبی هم داریم...»
گفتم: «خب صوت شجریان که بهتر از شما بود...»
گفت: «ولی من با پسرم دوتایی با هم میخوونیم!»
گفتم: «خب شجریان هم که با همایون میخوونه. چه ربطی داره؟»
گفت: «مگه من گفتم صدای دهل میاد بعدش گیتار زدم ربطی داشت؟»
گفتم: «میفهمم! خوشم میاد دست کم به روح اعتقاد داری.»
گفت: «بعدش به مشایی گفتم ما سالها بود منتظر بودیم مملکت چیز شه... منظورم اینه که چیز... یعنی یه اتفاق عجیب و بزرگی بیفته و شرایط مملکت یه طوری بشه که ما بتونیم برگردیم. الان شکر خدا اون اتفاق افتاده! ما هم میخوایم برگردیم.»
طبقهی چهارم
گفتم: «کدوم طبقه پیاده میشین؟»
گفت: «میدون پاستور.»
گفتم: «آخه با آسانسور میرن میدون پاستور؟ باید آژانس سوار میشدی... بعدش هم مگه کارتون حل نشده؟ دوباره میری پاستور چی کار؟»
گفت: «یک سری جزوه مشایی داده دربارهی ریاضیات و اینا. توی چندتا فرمول که برای درک آفرینش و بهشته، مشکل دارم. میخوام ببینم حل المسائل یا از این کتابهای کمکدرسی داره، ازش قرض بگیرم!»
گفتم: «بچه رو هم میبری؟»
گفت: «اصلا همهی این کارها به خاطر این بچهس...»
گفتم: «یعنی به خاطر برگزاری کنسرت و مراسم و اینا نیست دیگه؟ [...] ؟»
گفت: «البته فکر کنم اولین کنسرت رو بتونیم توی استادیوم آزادی برگزار کنیم! ولی باور بفرمایید اصلا این منافع اقتصادی ربطی به بازگشت ما نداره... [...] »
گفتم: «به روح اعتقاد داری؟»
جزوه را تند تند ورق زد و گفت: «اجازه بده... صبر کن... بله! اینجا نوشته ما به روح اعتقاد داریم!»
گفتم: «پس به رنگآمیزی متافیزیکی روح هم اعتقاد پیدا کن.»
پیاده شدند و از راهپله رفتند پایین.
طبقهی صدم
در باز شد و شجریان سوار شد. گفت: «میبینی با ما چه میکنند؟»
گفتم: «میبینم.»
گفت: «خبر تازه نداری؟»
گفتم: «تا چند وقته دیگه باید سی.دیهات رو بدی ببرند جلوی در کنسرت حبیب بفروشند.»
گفت: «میفهمم.»
گفتم: «بیخیال ممدرضا شجریان... نفست رو عشقه. خودت رو عشقه. دستبندت رو عشقه... [...] یه چی بخوون حال کنیم...»
گفت: «مرغ سحر خوبه؟»
طبقهی هزارم
رسیده بودیم طبقهی هزارم... ممدرضا که به دلیل [...] و [...] و [...] نمیتواند در داخل کنسرت برگزار کند، تا اطلاع ثانوی در آسانسور من آواز میخواند.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 394
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)