من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و مامورهای سیآیای یا به قول فرنگیها CIA وارد آسانسور شدند. یعنی یکهو شش نفر از جلو، سه نفر از پایین و از درون یک زیردریایی، چهارتا چترباز از بالا، ریختند داخل آسانسور. من داشتم با لپتاپ کار میکردم. یک نفر هم بینشان بود که فارسی حرف میزد.
گفت: «تو دانشمند جوانی؟»
گفتم: «من آسانسورچی جوانم. اومدید من رو بدزدید؟»
گفت: « آره.»
گفتم: «میتونم جیغ بزنم؟»
گفت: «آخه واسه چی؟»
گفتم: «مگه نمیخوای به من آمپول بیهوشی بزنید؟»
طبقهی اول
یاهومسنجر و جیتاک و تویتر و گودر و باز و فیسبوک و فرندفید و یوتیوب و اینا رو همه را با هم فعال کردم و شروع کردم به پخش آنلاین از لحظه به لحظه عملیات ربودن من به عنوان یک آسانسورچی جوان. یکی ار فرماندهان ارشد سیآیای یا به قول فرنگیها CIA که خودش شخصا هدایت عملیات را به عهده داشت گفت: «داری چی کار میکنی عامو؟»
گفتم: «دارم فیلممون رو پخش میکنم. هر چی باشه شما دارید من رو میدزدید.»
گفت: «ایول... لپتاپت رو ببینم... بابا دمت گرم... درسته که سرعت اینترنت توی ایران فاجعهس ولی برای خبررسانی آزاد و شفاف کاملا مناسبه...»
گفتم: «جناب سروان! بیزحمت شما هم بیاید جلوی دوربین بگید که چرا من رو دارید میدزدید و نحوه عملیاتتون چییه...»
فرمانده ارتش آمریکا به وبکم سلام نظامی داد! بعد خبردار ایستاد و گفت: «ما شیش ماه روی نقشه ربودن این دانشمند جوان وقت گذاشتیم... الان هم داریم میدزدیمش... خود اوبی... منظورم اوباماست! با بنیامین... نتانیاهو رو میگم، روی این عملیات نظارت مستقیم دارند... برای این آدمربایی ما سه تا ناو نظامی، شش تا زیردریایی، هفتاد و سه تا هلکوپتر، دوتا هوایپمای نظامی بمبافکن، سیصد و سه تا تکاور و چترباز و سه تا موشک مجهز به کلاهک هستهای رو به کار گرفتیم... و همونطور که میبینید تا الان موفق بودیم... ما قصد داریم این آسانسورچی رو ببریم تخلیه اطلاعاتی کنیم... گوش شیطون کر! اگه مشکلی پیش نیاد شکنجهاش هم میکنیم... بعد از تخلیه اطلاعاتی گزارش بازجویی و شکنجه و اینا رو با همین لپتاپ تقدیم حضورتون میکنیم»
طبقهی دوم
داد زدم: «جناب سروان! جناب سروان!»
بازجوی سیآیای یا به قول فرنگیها CIA گفت: «جانم؟»
گفتم: «برو یه کارت اینترنت برام بخر! میخوام کانکت شم یه ویدیو بزارم از خودم.»
طبقهی سوم
داد زدم: «اوهووووووی... چقدر سرعت اینترنت اینجا ضایعس. اصلا نمیتونم چیزی آپلود کنم.»
باراک اوباما آمد داخل و گفت: «من مسوولیت این عملیات رو به عهده دارم و قول میدم سرعت اینترنت به زودی بهبود پیدا کنه. شما از وضعیت شکنجهتون راضی هستید؟ بچهها خوب ازتون حرف میکشن؟»
گفتم: «آره! خیلی خوب میزنن! اونایی که ناخنهام رو میکشن و بهم برق وصل میکنند خیلی کارشون رو خوب بلدند... فقط من یه اعتراضی دارم... اونی که فلک میکنه خوب کارش رو بلد نیست. من قلقلکم میاد، جای اینکه دردم بیاد...»
اوباما گفت: «اه... این یه اشتباه غیرقابل چشمپوشییه. دستور میدم یک هفته شما رو سر و ته آویزون کنند تا جبران شه... خوبه؟»
گفتم: «خوبه اوبی! ببخشید منظورم اوباماست!»
اوباما گفت: «شما میتونی من رو اوبی صدا کنید. ما به گزارش [...] و اینا، توی آمریکا چون غیراخلاقی هستیم و فاسد هستیم و به اصول و چارچوب خانواده اعتقاد نداریم، روی همدیگه اسمهای تابلو میزاریم...»
طبقهی چهارم
طبقهی همکف
در باز شد و مامورهای سیآیای یا به قول فرنگیها CIA وارد آسانسور شدند. یعنی یکهو شش نفر از جلو، سه نفر از پایین و از درون یک زیردریایی، چهارتا چترباز از بالا، ریختند داخل آسانسور. من داشتم با لپتاپ کار میکردم. یک نفر هم بینشان بود که فارسی حرف میزد.
گفت: «تو دانشمند جوانی؟»
گفتم: «من آسانسورچی جوانم. اومدید من رو بدزدید؟»
گفت: « آره.»
گفتم: «میتونم جیغ بزنم؟»
گفت: «آخه واسه چی؟»
گفتم: «مگه نمیخوای به من آمپول بیهوشی بزنید؟»
طبقهی اول
یاهومسنجر و جیتاک و تویتر و گودر و باز و فیسبوک و فرندفید و یوتیوب و اینا رو همه را با هم فعال کردم و شروع کردم به پخش آنلاین از لحظه به لحظه عملیات ربودن من به عنوان یک آسانسورچی جوان. یکی ار فرماندهان ارشد سیآیای یا به قول فرنگیها CIA که خودش شخصا هدایت عملیات را به عهده داشت گفت: «داری چی کار میکنی عامو؟»
گفتم: «دارم فیلممون رو پخش میکنم. هر چی باشه شما دارید من رو میدزدید.»
گفت: «ایول... لپتاپت رو ببینم... بابا دمت گرم... درسته که سرعت اینترنت توی ایران فاجعهس ولی برای خبررسانی آزاد و شفاف کاملا مناسبه...»
گفتم: «جناب سروان! بیزحمت شما هم بیاید جلوی دوربین بگید که چرا من رو دارید میدزدید و نحوه عملیاتتون چییه...»
فرمانده ارتش آمریکا به وبکم سلام نظامی داد! بعد خبردار ایستاد و گفت: «ما شیش ماه روی نقشه ربودن این دانشمند جوان وقت گذاشتیم... الان هم داریم میدزدیمش... خود اوبی... منظورم اوباماست! با بنیامین... نتانیاهو رو میگم، روی این عملیات نظارت مستقیم دارند... برای این آدمربایی ما سه تا ناو نظامی، شش تا زیردریایی، هفتاد و سه تا هلکوپتر، دوتا هوایپمای نظامی بمبافکن، سیصد و سه تا تکاور و چترباز و سه تا موشک مجهز به کلاهک هستهای رو به کار گرفتیم... و همونطور که میبینید تا الان موفق بودیم... ما قصد داریم این آسانسورچی رو ببریم تخلیه اطلاعاتی کنیم... گوش شیطون کر! اگه مشکلی پیش نیاد شکنجهاش هم میکنیم... بعد از تخلیه اطلاعاتی گزارش بازجویی و شکنجه و اینا رو با همین لپتاپ تقدیم حضورتون میکنیم»
طبقهی دوم
داد زدم: «جناب سروان! جناب سروان!»
بازجوی سیآیای یا به قول فرنگیها CIA گفت: «جانم؟»
گفتم: «برو یه کارت اینترنت برام بخر! میخوام کانکت شم یه ویدیو بزارم از خودم.»
طبقهی سوم
داد زدم: «اوهووووووی... چقدر سرعت اینترنت اینجا ضایعس. اصلا نمیتونم چیزی آپلود کنم.»
باراک اوباما آمد داخل و گفت: «من مسوولیت این عملیات رو به عهده دارم و قول میدم سرعت اینترنت به زودی بهبود پیدا کنه. شما از وضعیت شکنجهتون راضی هستید؟ بچهها خوب ازتون حرف میکشن؟»
گفتم: «آره! خیلی خوب میزنن! اونایی که ناخنهام رو میکشن و بهم برق وصل میکنند خیلی کارشون رو خوب بلدند... فقط من یه اعتراضی دارم... اونی که فلک میکنه خوب کارش رو بلد نیست. من قلقلکم میاد، جای اینکه دردم بیاد...»
اوباما گفت: «اه... این یه اشتباه غیرقابل چشمپوشییه. دستور میدم یک هفته شما رو سر و ته آویزون کنند تا جبران شه... خوبه؟»
گفتم: «خوبه اوبی! ببخشید منظورم اوباماست!»
اوباما گفت: «شما میتونی من رو اوبی صدا کنید. ما به گزارش [...] و اینا، توی آمریکا چون غیراخلاقی هستیم و فاسد هستیم و به اصول و چارچوب خانواده اعتقاد نداریم، روی همدیگه اسمهای تابلو میزاریم...»
طبقهی چهارم
لپ تاپ را روشن کردم. کانکت شدم. و یک ویدئوی با حال آپلود کردم؛
«سلام... [...] من رو نگاه... دالی!»
یکی از سربازها یکهو داد زد: «قربان! قربان! این آسانسورچی جوان نیست... گولمون زده... ما فریب خوردیم...»
اوباما و نتانیاهو دوان دوان آمدند داخل آسانسور.
نتانیاهو همان گوشه ایستاد. اوباما گفت: «تو ما رو گول زدی؟ تو آسانسورچی جوان نیستی؟ چرا؟ آخه چرا؟ حیف این همه هزینهای که واسه دزدیدن و شکنجه تو خرج کردیم... میبینیا نتانیاهو... باید تو پولش رو بدی... جاسوسهای تو گفتند این آسانسورچی جوانه...»
نتانیاهو گفت: «برو بابا...»
اوباما گفت: «حالا من جواب هیلاری رو چی بدم؟ ارتش آمریکا شکست خورد... اصلا ما در جنگ بوش که یک جنگ نرمافزاری است که روح خودمان هم ازش خبر ندارد شکست خوردیم... اصلا ما بدبختیم...»
طبقهی پنجم
اوباما که فارسی هم بلد بود و من تا آن موقع اصلا نمیدانستم اوبی فارسی را اینقدر خوب حرف میزند خودش تنهایی آمد داخل آسانسور و گفت: «چرا با من این کار رو کردی؟ ما مجبوریم تو رو تحویل بدیم.»
گفتم: «مگه تو به روح اعتقاد نداری؟»
گفت: «چرا... ولی ما تو رو نمیتونیم توی آمریکا نگه داریم...»
گفتم: «اون خیلی میلیون دلار چی؟ من این همه جاسوسی کردم براتون... پولم رو بدید!»
«سلام... [...] من رو نگاه... دالی!»
یکی از سربازها یکهو داد زد: «قربان! قربان! این آسانسورچی جوان نیست... گولمون زده... ما فریب خوردیم...»
اوباما و نتانیاهو دوان دوان آمدند داخل آسانسور.
نتانیاهو همان گوشه ایستاد. اوباما گفت: «تو ما رو گول زدی؟ تو آسانسورچی جوان نیستی؟ چرا؟ آخه چرا؟ حیف این همه هزینهای که واسه دزدیدن و شکنجه تو خرج کردیم... میبینیا نتانیاهو... باید تو پولش رو بدی... جاسوسهای تو گفتند این آسانسورچی جوانه...»
نتانیاهو گفت: «برو بابا...»
اوباما گفت: «حالا من جواب هیلاری رو چی بدم؟ ارتش آمریکا شکست خورد... اصلا ما در جنگ بوش که یک جنگ نرمافزاری است که روح خودمان هم ازش خبر ندارد شکست خوردیم... اصلا ما بدبختیم...»
طبقهی پنجم
اوباما که فارسی هم بلد بود و من تا آن موقع اصلا نمیدانستم اوبی فارسی را اینقدر خوب حرف میزند خودش تنهایی آمد داخل آسانسور و گفت: «چرا با من این کار رو کردی؟ ما مجبوریم تو رو تحویل بدیم.»
گفتم: «مگه تو به روح اعتقاد نداری؟»
گفت: «چرا... ولی ما تو رو نمیتونیم توی آمریکا نگه داریم...»
گفتم: «اون خیلی میلیون دلار چی؟ من این همه جاسوسی کردم براتون... پولم رو بدید!»
گفت: «تو از ما چک، سفته، برات، مباعینامه، قباله، یا چه میدونم دست خطی چیزی داری؟!»
گفتم: «نه.»
گفت: «دیدی... دیدی... تو هیچ مدرکی نداری! ما حتا نمیتونیم تو رو توی آمریکا نگه داریم.»
گفتم: «تو به روح اعتقاد نداری... تو به روح اعتقاد نداری... من میخواستم آمریکا بمونم... پولم رو هم که نمیدید... برگردم طبقه همکف؟ برگردم ایران؟ چی بگم بهشون؟»
گفت: «تو مشکلت چییه آخه؟ از چی ناراحتی؟»
گفتم: «آخه توی ایران همه به روح اعتقاد دارند! با دو حرکت رنگآمیزی متافیزیکی روح من رو تموم میکنند...»
طبقهی ششم
«این آخرین ویدئوی من است که دارم برای شما آپلود میکنم. من یک پیام برای جوونها دارم... گول حرف هیشکی رو نخورند... برای هیچکسی جاسوسی هم نکنند. جاسوسی آخر و عاقبت ندارد، پول آدم را میخورند... مثل این شرکتهای هرمی است!... اصلا جاسوسی مثل جوش غرور است! معلوم نیست کی میاد و کی میره!»
یک دفعه کابل آسانسور پاره شد و کابین با شدت تمام سقوط کرد.
طبقهی همکف
در آسانسور داخل فرودگاه باز شد و من دیدم که [...] استقبال باشکوهی دارد ازم میشود. شعار میدادند:
«آسانسورچی آنلاین... امشب رو اینجا بمان...»
[...]
گفتم: «نه.»
گفت: «دیدی... دیدی... تو هیچ مدرکی نداری! ما حتا نمیتونیم تو رو توی آمریکا نگه داریم.»
گفتم: «تو به روح اعتقاد نداری... تو به روح اعتقاد نداری... من میخواستم آمریکا بمونم... پولم رو هم که نمیدید... برگردم طبقه همکف؟ برگردم ایران؟ چی بگم بهشون؟»
گفت: «تو مشکلت چییه آخه؟ از چی ناراحتی؟»
گفتم: «آخه توی ایران همه به روح اعتقاد دارند! با دو حرکت رنگآمیزی متافیزیکی روح من رو تموم میکنند...»
طبقهی ششم
«این آخرین ویدئوی من است که دارم برای شما آپلود میکنم. من یک پیام برای جوونها دارم... گول حرف هیشکی رو نخورند... برای هیچکسی جاسوسی هم نکنند. جاسوسی آخر و عاقبت ندارد، پول آدم را میخورند... مثل این شرکتهای هرمی است!... اصلا جاسوسی مثل جوش غرور است! معلوم نیست کی میاد و کی میره!»
یک دفعه کابل آسانسور پاره شد و کابین با شدت تمام سقوط کرد.
طبقهی همکف
در آسانسور داخل فرودگاه باز شد و من دیدم که [...] استقبال باشکوهی دارد ازم میشود. شعار میدادند:
«آسانسورچی آنلاین... امشب رو اینجا بمان...»
[...]
[...]
«ویدئوت رو بخوریم... ویدئو طلا...»
و اینا.
اما خوشحالی من چند لحظه بیشتر طول نکشید... آن پشت [...] را دیدم که یک پلاکارد گرفته بود دستش. روی پلاکاردش هم نوشته بود: «ما به روح اعتقاد داریم.»
«ویدئوت رو بخوریم... ویدئو طلا...»
و اینا.
اما خوشحالی من چند لحظه بیشتر طول نکشید... آن پشت [...] را دیدم که یک پلاکارد گرفته بود دستش. روی پلاکاردش هم نوشته بود: «ما به روح اعتقاد داریم.»
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 396
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)