یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۰

چند حکایت پانصد ساله


برای ترویج فرهنگ کتابخوانی امروز چند حکایت قدیمی از یک کتاب خطی برای‌تان نقل می‌کنیم. این کتاب متاسفانه از پانصد سال پیش تا به حال مجوز نگرفته و هنوز منتظر است. لطفا روی کاناپه دراز بکشید و این حکایات آموزنده را سرلوحه‌ی زندگانی خویش قرار دهید که در پانصد سال اخیر این رمز موفقیت اگر منتشر شده بود دنیا جور دیگری بود.
 
حکایت پنی‌سیلین زدن مرد مجرب را فردای پانصد سال پیش
پانصد سال پیش مردی به درمانگاه رفت و گفت: «آمپول دارم، آمپول پنی‌سلین، می‌زنی؟»
خانم پرستار گفت: «آخرین بار کی پنی‌سیلین زدی؟»
مرد گفت: «همین دیروز.»
خانم پرستار که شنید مرد دیروز پنی‌سیلین زده است، نیازی به تست ندید و آمپول را تزریق کرد. درست دو دقیقه‌ی بعد مرد چشمانش از حدقه زد بیرون، غش کرد، دهانش کف کرد، رعشه گرفت و از هوش رفت. پانصد دقیقه‌ی بعد وقتی مرد به هوش آمد، خانم پرستار گفت: «مرد حسابی، الان یه بلایی سرت می‌آمد من چه خاکی الک می‌کردم؟ مگه نگفتی دیروز پنی‌سیلین زدی؟»
مرد گفت: «بلی. گفتم.»
- «خب پس چرا الان این‌طوری شدی؟»
مرد گفت: «این که چیز عجیبی نیست. دیروز هم درست، همین‌طوری، مثل پانصد دقیقه‌ی پیش شده بودم.»
 
حکایت جامه‌دران مرد را دزد دانا بر او رفته و شعر
پانصد سال پیش دزد به خانه‌ای زد. صاحب خانه که خفته بود از خواب بیدار شد و گفت: «تو دزدی؟»
دزد گفت: «بله. دزدم.» و کارت شناسایی‌اش را نشان داد.
صاحب خانه گفت: «دزدی که با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا. چرا چراغ را روشن نمی‌کنی؟»
دزد گفت: «بعد از پرداخت نقدی یارانه‌ها و گران شدن پول برق، دلم نمی‌آید هم از خانه‌ی مردم دزدی کنم هم برق‌شان را مصرف کنم. چرا که شاعر گفت: مال دزدی یه روزی برمی‌گرده / جز پول برق و گاز و آب که پدر آدم رو درمیاره.»
صاحب خانه که این سخن شنید جامه درید و جامه‌دران به خیابان دوید و البته سر کوچه، دور میدان، به خاطر پوشش نامناسب و بدن‌نما بهش تذکر دادند و الان توی ون نشسته تا خانمش برایش جامه‌ی سالم و غیر دریده و مناسب عرف جامعه ببرد.
 
حکایت دریاچه ارومیه پانصد سال پیش را پانصد سال بعد
پانصد سال پیش دریاچه‌ی ارومیه سر و مر و گنده داشت آفتاب می‌گرفت که منجمی در میدان شهر پیدا شد و به قصد تشویش اذهان عمومی نشر اکاذیب کرد: «پانصد سال بعد ...مردی دولتمرد خواهد گفت دریاچه‌ی ارومیه پانصد سال پیش داغون داغون بوده.»
مردم شهر که مشغول آب‌تنی در دریاچه بودند، وقتی چنین سخنی از مرد منجم شنیدند او را تکفیر کردند و از شهر وی را بیرون راندند. این مرد منجم دعانویس حیله‌گر شیاد که پلیتیکش نگرفته بود، رفت و در گوشه‌ای مشغول سیاه‌نمایی شد و با هم‌دستی اسراییل و آمریکا و انگلیس شبانه کاسه کاسه از دریاچه‌ی ارومیه آب می‌دزدید و می‌برد و به آسیاب دشمن می‌ریخت. درست پانصد سال بعد از این کاسه به آن کاسه کردن‌ها، دریاچه‌ی ارومیه خشک و لاغر شد که یک مقام مسوول ... اعتراضات مردم شهرهای مختلف آذربایجان نسبت به خشک شدن دریاچه ارومیه و سوء مدیریت‌ها در این زمینه را «برخی سر و صداهای بلند شده» توصیف کرد و با طبیعی دانستن خشک شدن این دریاچه، گفت: «دریاچه ارومیه هر 500 سال با چنین شرایطی روبه‌‌رو می‌شود.»
چون این سخن بر زبان رانده شد مشخص شد همه‌ی این خشک شدن دریاچه‌ی ارومیه نقشه بوده و نیم‌کاسه‌ای زیر کاسه بوده و کاسه کاسه آب برداشتن شبانه از دریاچه ...
 
 
 
 
 

منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، دوره‌ی جدید، ستون کاناپه، 27 شهریور 90، شماره‌ی 2263
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)