گم کردن حلقهی پیداشده...
جوانفکر چی بود؟
جوانفکر بیشتر یک فکر بود. یعنی یک ایده بود. یک ایدهی خام. بعدها که بزرگ شد و جوان شد صورت ظاهر پیدا کرد و جوانفکر شد. بله. وگرنه گفتم که قبل از آن که "فکر" شود در حد یک طرح یا ایده بود. بعدها که جامهی عمل به تن پوشید جوانفکر شد، اسمش را هم گذاشتند علیاکبر. علیاکبر جوانفکر.
جوانفکر چی شد؟
جوانفکر از بچگی دستش توی کار خیر بود. همه بهش میگفتند: «پیر شی جوانفکر. پیر شی.» برای همین یکدفعه جوانفکر پیر شد. یعنی از بیست سی سال پیش یکدفعه پیر شد. موهاش سفید شد، ریشش سفید شد. موهاش که سفید شد و ریشش که سفید شد فکر کرد دیگه روسپید شده. اما ریشسفید شده بود. برای همین ریشسفیدبازی درمیآورد.
وقتی بزرگ شدید میخواهید چه کاره شوید؟
یک بار معلم ادبیات جوانفکر به آنها برای موضوع انشا گفت بنویسند که وقتی بزرگ شدند دوست دارند چه کاره شوند؟
جوانفکر اینطوری انشا نوشت: «با سلام به معلم خوبم که این موضوع انشا را در اختیار من قرار داد. من دوست دارم وقتی بزرگ شدم داداش کایکو شوم و دستمال ببندم. دستمال قدرت. من انیمیشن میتیکمان را دوست دارم و فکر میکنم اگر داداش کایکو شوم و دستمال قدرت ببندم خیلی بهم میآید و میتوانم پیشرفت کنم. پایان.»
جوانفکر چی گفت؟
جوانفکر هر چی میگفت فکر میکرد خبر است و ارزش خبری دارد. چون از بچگی رییس خبر بود. یعنی مسوول خبر بود. یعنی مسوول دفتر خبرگزاری ایرنا بود. او آن قدر در ایرنا ماند تا آخرش رییسش کردند. او قبل از اینکه رییس شود دوست داشت خودش خبر شود. خسته شده بود از بس خبر این و آن را کار کرده بود. برای همین یک روز صبح که از خواب بیدار شد تصمیم خودش را گرفت. موهاش را آب شانه کرد. عینکش را روی چشمم محکم کرد. دکمهی یقهاش را بست. کتش را پوشید و گفت: «بسه دیگه.»
جوانفکر چی بسه؟
وقتی جوانفکر گفت: «بسه دیگه.» همه سوال کردند: «چی بسه جوانفکر؟» جوانفکر گفت: «دیگه خبر این و اون رو کار کردن بسه. دیگه نوبت خودمه. دیگه خودم باهاس خبر بشم. خبرم باهاس خبر یک باشه. عکسم باهاس عکس یک باشه. موهام رو هم آب و شانه کردم جون میده واسه عکس یک.»
و مصاحبه کرد.
جوانفکر مصاحبه میکند
جوانفکر خودش روزنامه داشت. نه یکی، شش تا. لب تر میکرد ششتا خبرنگار با ششتا واکمن جلو روش صف میایستادند و حرفهاش را توی ضبط صوت و از توی ضبط صوت توی بوق و کرنا میکردند. اما هر چی توی بوق میکردند به گوش کسی نمیرسید که نمیرسید.
میگویند جوانفکر سه هزار و سیصد و سه تا مصاحبه کرد و سه هزار و سیصد و سه تا ضبط صوت حرفش را ضبط کردند و سه هزار و سیصد و سه تا بوق و کرنا صداش را پخش کردند، اما آب از آب تکان نخورد که نخورد. آخی. آدم دلش میسوزد.
جوانفکر بولد میشود
یک روز صبح جوانفکر از خواب بیدار شد و گفت «من که تیتر یک نشدم، حالا میخواهم بولد شوم.» ازش پرسیدند: «یعنی چی بولد شوی جوانفکر؟» گفت: «یعنی درشت شوم. دیده شوم. به چشم بیایم.» گفتند: «حالا چی کار کنیم؟» گفت: «باهاس کشیک بکشیم اعتماد پیدا کنیم یا اعتماد پیدا کنه ما رو. من یه مصاحبه کنم بولد شم. بلکه شانس هم آوردم تیتر یک شدم. بلکه خیلی شانس بیارم عکس یک هم بشم.» ازش پرسیدند: «چرا حالا؟ چرا گیر دادی؟» گفت: «آخه دوست دارم. دوست دارم.»
جوانفکر تیتر یک میشود
جوانفکر که سه هزار و سیصد و سه تا مصاحبه کرده بود اما آب از آب تکان نخورده بود یک مصاحبه با اعتماد کرد سنگ روی سنگ بند نشد. یادش به خیر. به گزارش خبرنگار ما که در محل بود، دست بر قضا و کاملا قضاقورتکی اعتماد بسته شد. هی هی. بگذریم.
جوانفکر باز و یسته میکند
فردا نه پس فردای آن روز چند مهمان ناخوانده رفتند "ایران". جوانفکر گفت: «اومدید چی کار؟» گفتند: «اومدیم ببنیدم.» جوانفکر گفت: «به. آقا رو باش من خودم میبندم. همین دیروز پریروز یکی رو بستم. بله. این طوریاس.» گفتند: «چطوریاس؟» گفت: «این طوریاس که نمیشه ببندید.» شنید: «حالا میبینیم.» گفت: «حالا ببینیم.» شنید: «رتتته.» گفت: «پتتته.» شنید: «ما الان میبندیم شما رو.» گفت: «الان ببندید؟ خب ببندید. بعدش که باهاس باز کنید. اون وقت تا صبح میخندیم.» این وسط صدای تق و توق ترقه و شرق و شترق چمکه میآمد. حکایتی بود.
خلاصه آقایی که شما باشی خانمی که شما باشی همینطوری شد که شد. یعنی یک کمی بستند. بعد یک عالم باز کردند. انگار آب از آب تکان نخورده بود با این که سنگ روی سنگ بند نبود. به حق چیزهای ندیده.
جوانفکر چه کار کرد؟
جوانفکر یک دفعه در عصر یک روز پاییزی یاد کارتون دوران بچگی افتاد. یاد انشای دوران جوانی افتاد. آمد روی پلهها ایستاد و گفت: «منم جوانفکر. مامور که نه. مشاور مخصوص آقای احمدینژاد. بله. این طوریاس. احترام بذارید.» همه احترام گذاشتند. جوانفکر دستش را مالید چشمش را مالید گفت: «آخ... آخ. طفلک من. با بچههای مردم چی کار میکنند پس؟ ای داد بی داد.» حکایتی شده بود. آدم دلش میسوخت. دلش کباب میشد. جوانفکر زنگ زد براش کباب آوردند. گفت: «گشنهمون شد. خیلی کیو کیو بنگ بنگ بازی کردیم. باهاس کباب بخوریم جون بگیریم.» چه کبابی بود. به به. دل ما کباب. جیگر ما کباب. کباب جوانفکر شیشلیک.
جوانفکر چه میشود؟
ما نمیدانیم جوانفکر را چه میشود اما مشخص است که این روزها خوشحال است. خیلی خوشحال. یعنی خوشحال ها. یکی چیزی میگویم یکی چیزی میشنوید. اصلا ولش کن. دلمان که از دستش کباب بود، با این حرفها و کارهاش دلمان خون شد. اصلا بیخیال. پایان بیوگرافی.
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
منتشرشده درستون "'گم کردن حلقهی پیداشده..." هفتهنامهی طنز و کارتون "جدید"، شمارهی 26، 7 آذر 1390