رازهای سرزمین من، رضا براهنی، چاپ اول 1366، نشر مغان.
چه هدیهای غافلگیرکنندهتر از دوجلد کتابِ چاپِ اولِ رازهای سرزمین من، آن هم در عصری سرد و زمستانی؟
و چه خوب که دست نگه داشته بودم برای خواندنش. حالا با بوی کهنگی کاغذها شبزندهداری میکنم و بعد میبینم چه تغییراتی پیدا کرده این کتاب در چاپ و ویرایش جدیدش.
و باد دانههای بیهدف برف را تا سر پل تجریش آورده است. کتاب را گذاشتهام روی میز کافه، قهوهچی لیوان خالی قهوهی فرانسه و لیوان گلگاوزبان را میبرد و چایهایمان را میآورد. از پنجره مردم را نگاه میکنم و کتاب را ورق میزنم. بخش یکم، کتاب یکم، کینهی ازلی، خط اول:
«دشت وسیع سراسر از برفی بکدست پوشیده بود. هر دو مرد احساس کردند که باید شب را در جاده بمانند...»