برای درستترین و دوستترین دوستانم؛ مهسا و مسعود
اسطوره در عصر ما از رویینتنی قهرمانان و دور از دسترس بودن سیمرغان و ققنوسان و خدایسان گرفتن معشوقکان، عینیتر و ملموستر و حقیقیتر شده است. امروز داستان عشق لیلی و مجنون حوصلهسر بر است و با این همه خیابانخواب، بیایانخوابی دیگر شاخصهی از خود گذشتگی نیست.
داستان عشق امروز اما همچون گذشتگان سینه به سینه نقل میشود. اینبار ماهپیشونی دختر بختبرگشتهای نیست که دیو کریهمنظر دلروشنی به او بخت سپید و روی زیبا عطا کند. نقل امروز و فردای ما داستان همدستی مسعود باستانی و مهسا امرآبادی برای ساختن داستانشان، آیندهشان، آیندهای بهتر است، که ساختهاند و میسازند و دست از آن برنداشتهاند، ساختمانی با اتاقهای امیدواری و پنجرههای روشنی.
مهسا و مسعود، هر دو به قامت هم، همپا و همسنگ و همراه، اما هر کدام راوی داستان خود، خالق دنیای خود، از دو منظر اما با یک منظره؛ منظرهای به نام امید، به نام روشنایی، به نام زندگی.
اینکه بوسیدن روی ماه مسعود دیر به دیر دست میدهد و دستبوسی دستان سخنگوی مهسا که زمزمه میکنند فردا روز دیگری است، به تعویق افتاده، ملال دارد اما ملایمت بادی که کراهت دوده و دود را از آسمان تیره شهر پاک میکند، به من یادآور میشود که باد صبا همیشه باد موافق ماست.
نقل امروز عشق ماهپیشونی نیست. نقل دوست داشتن نابی است بی ماهی عاریتی بر پیشانی، نقل دوست داشتن امروز تابیدن خورشیدی است در دل. و من دلم روشن است.