دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۸

مثلا فال قهوهِ آقا محمود احمدي‌نژاد (طنز اعتماد ملي)

فال قهوه‌ي امروز فال آقا محمود احمدي‌نژاد است كه وي را دوستان در هيات دولت، منزل و اقوام در خانه، و آقا ضرغامي و عوامل در تلويزيون «دكتر» صدايش مي‌زنند. منتها من دستم بند بود...
*
بين خودمان بماند؛ داشتم دم در به آقا الهام مي‌گفتم: «به خدا توي اين چارسال اين قدر نفت آوردين، نمي‌دونيم كجا بزاريمشون، سر سفره نفت، تو يخچال نفت، تو كمد نفت، زير تختخواب نفت، گلاب به روتون تو آفتابه‌ي مبال نفت، تو كولر هم به جاي آب نفت مي‌ريزيم، دور تا دور خونه لگن و دبه گذاشتيم همه پر از نفت، تو شيشه‌شير بچه نفت، رفتم آزمايشگاه مي‌گه تو كليه‌ها و دل و روده و اين‌ها نفت، الهام جون! ديگه نفت نمي‌خوايم. جون هر كي دوست دارين اجازه بدين اين پيت نفت رو از شما نگيرم.» آقا الهام هي اصرار كه «مگه مي‌شه؟ ما شيش برابر داريم كار مي‌كنيم براي شما، اگه اين پيت نفت رو نگيري من جواب دكتر رو چي بدم؟» من گفتم: «آقا الهام! ما نفت‌دون‌مون پر شده. چرا يه كم از اين نفت‌ها رو صادر نمي‌كنين كه صندوق ذخيره‌ي ارزي پر شه، بلكه مازادش بشه 300 ميليارد جواب آقا كروبي و آقا ميرحسين رو بدين؟» آقا الهام گفت: «آقا صفار با حفظ سمت داره روي اين موضوع كار مي‌كنه. حالا اين پيت رو از دستم بگير خسته شدم.» خلاصه از صبح تا غروب دم در از من انكار از آقا الهام اصرار. هي من گفتم: «آقا الهام! فردا ملت مي‌خوان فال بخونن. من فالگيرم. بزار برم به كارم برسم.» گفت: «من هم امروز سفرهاي استاني دارم، هواپيما رو بچه‌ها نگه داشتن تا من برسم.» گفتم: «من كارم حياتيه. اگه فال نگيرم چرخ مملكت نمي‌چرخه.» آقا الهام گفت: «راستي فالي رو كه براي من گرفتي خوندم، هر چي بچه‌ها خنديدند من گفتم اين‌ها براي شما خنده‌داره براي من خاطره‌ست، اما خودمونيم يه تكون اساسي خوردم، شدت تكوني كه خوردم طوري بود كه ممكنه تو چارسال دوم رياست‌جمهوري دكتر من هم مثل ايشون اصلاح شم.» حالا من را مي‌گوييد داشتم از استرس مي‌مردم، با پيژاما ايستاده بودم دم در، فال قهوه را هم هنوز نگرفته بودم كه يك‌دفعه موبايل آقا الهام زنگ خورد. گفت: «دم انتخاباتي حال مي‌كنيد آنتن‌دهي هم توپ شده.» بعد گفت: «الو؟ دكتر جون خودتي؟ آره... من هم تعجب كردم آنتن داد... بله؟ همين الان؟» كه ديدم آقا الهام دست كرد توي جيبش و يك تراول 50هزار توماني درآورد و داد به من. من گفتم: «اين چيه؟» گفت: «دكتر گفت طرح تقسيم سود نفت رو بايد از امروز بديم.» گفتم: «بابا! خجالت مي‌دين، هم نفت ميارين دم در، هم پول سودش رو مي‌دين...» كه آقا الهام تو گوشي تلفنش گفت: «بله دكتر... گوشي دستمه... جان؟ وام 7 ميليوني خودروشون رو هم نقدا تحويل بدم؟» گفتم: «من ماشين ندارم كه.» آقا الهام جلوي دهني گوشي را گرفت و گفت: «يه فاكتور الكلي خريد ماشين تا آخر هفته برام بياري بسه.» بعد تو گوشي گفت: «جانم دكتر؟ جان؟ قفل خزانه باز شده؟» من گفتم: «راضي به باز شدن نبوديم.» آقا الهام گفت: «همه‌ي اينا براي ملته.» گفتم: «من فال قهوه‌م مونده. فردا جواب ملت رو چي بدم؟» آقا الهام حواسش به من نبود داشت با دكتر حرف مي‌زد. مي‌گفت: «چي؟ وام مسكن هم او كي شده؟ اون هم تو همين هفته بديم ملت؟ جان؟ چي؟ بگم اقوام‌شون تو شهرستان امتياز ساخت و احداث هر چي رو مي‌خوان برن بگيرن؟» گفتم: «راضي به شهرستان نبوديم.» در همان لحظه آقا الهام، با آن يكي دستش – اين دستش گوشي بود - هي داشت تراول از جيبش درمي‌آورد و مي‌گذاشت توي دست من. من گفتم: «اوخي. اوخي. تا حالا صندوق ذخيره نذري رو از نزديك نديده بودم. بميرم الهي.» آقا الهام تو گوشي گفت: «چي؟ الان مي‌گم بچه‌ها از صندوق عقب ماشين بيارن.» آقا من را مي‌گويي داشتم از خجالت مي‌مردم. گفتم: «به خدا راضي به صندوق عقب نبوديم.» آقا الهام تلفن را قطع كرد و چندتا تراول ديگر گذاشت توي جيب من. گفتم: «اينا چيه ديگه؟» گفت: «دكتر گفت سود سهام عدالت اين چند سال رو يهويي تقديم ملت كنيم.» من گفتم: «مرديم از رفاه. آقا اين كار رو نكنين با ملت. يه كمي پول به كشورهاي منطقه و اينا بدين طور خدا.» آقا الهام پيت نفت را به زور داد اين دست من و لپم را ماچ كرد و رفت. گفت: «فكر كنم ملت تو هواپيما از صبح تا حالا يه كم معطل شدن.» گفتم: «اوخي. اوخي. چه مردم‌دوست. چه احساس وظيفه. به خدا من و ملت راضي به لغو سفرهاي استاني نيستيم.» داشتم اين‌ها را مي‌گفتم كه ديدم دو نفر، دو تا گوني را از صندوق عقب آقا الهام دارند مي‌آورند سمت من. من داد زدم: «تو گوني چيه؟ تو گوني چيه آقا الهام؟» آقا الهام گفت: «خودت چي‌فكر مي‌كني؟» داد زدم: «سيب‌زميني كه نيست، هنوز چند تا گوني‌ش از هفته‌ي پيش توي انباري مونده.» آقا الهام گفت: «اين حق خودتونه، ما نمي‌ذاريم كسي بخورتش. خودتون بخورين حالش رو ببرين.» من داد زدم: «راضي به خوردن نبوديم. يه دقه صبر مي‌كردين با هم مي‌خورديم، كوكو سيب‌زميني مي‌چسبه تو سفره‌ي نفتي.» همان لحظه آقا الهام دوباره موبايلش زنگ زد. من گفتم: «همينه كه شش برابر دارين كار مي‌كنين. كاملا تابلوئه.» آقا الهام داد زد: «ما اينيم.» من گفتم: «راضي به اين نبوديم.» بعد يك‌دفعه چيزي يادم افتاد، داد زدم: «آقا الهام! دوباره كي مياين؟» آقا الهام با دست اشاره كرد كه بگذار بپرسم. بعد يك چيزي توي موبايلش گفت، بعد برگشت سمت من و داد زد: «اگه خدا بخواد و شما پاي صندوق يه حركتي بزني، ايشالله رفت تا چارسال ديگه.»
*
بله... به هر حال دم انتخاباتي دست همه بند است يه‌جورايي. امروز كه وقت نشد فال آقا محمود احمدي‌نژاد را بگيرم. ان‌شالله يك وقت ديگر.