يكي از آشنايان پا به ماه است. امروز فال قهوه بچه او را كه هنوز به دنيا نيامده ميگيرم. مايبيبي جان! در فالت ميبينم كه وقتي تو به دنيا ميآيي، بيمارستان شلوغ است. پرستارها يك طرف بيمارستان بچه به دنيا ميآورند، يك طرف ديگر، پوكههايي را كه درآوردهاند در ظرفهاي استريل مياندازند. آيا ما به خودكفايي ميرسيم؟ آيا به هر نفر يك پوكه ميرسد؟ ماي بيبي جان! در طالعت ميبينم كه وقتي تو به دنيا ميآيي، پدرت با عجله از اداره به سمت بيمارستان حركت ميكند تا تو را ببوسد، اما پايش گير ميكند به يك جسم سخت و زمين ميخورد. او بلند ميشود و باز هم ميدود، اما اينبار فشار قوي آب داغ كه برخلاف ابر از شلنگ ميبارد، او را به عقب هل ميدهد. اما او باز هم ادامه ميدهد، اما اينبار يك نفر شوخي شوخي رويش پودر فلفل ميپاشد. پدر تو خندهاش ميگيرد و ميگويد: «شوخي نكنين! شوخي نكنين! دارم ميرم بچهام رو ببينم!» اما آنها كه شوخي ميكردهاند ميگويند: «برو كلك! تو داري نظم عمومي را بر هم ميزني.» پدر تو ميپيچد در يك كوچه فرعي، و از آنجا دوان دوان به طرف بيمارستان ميآيد. در انتهاي كوچه زبالهها را آتش زدهاند، او از روي آتش ميپرد و داد ميزند: «زردي من از تو، سرخي تو از من.» يك دفعه ميبيند مردمي كه آنجا ايستادهاند يكصدا فرياد ميزنند: «زردي ما از تو، سرخي تو از من، خس و خاشاك ...» پدر تو ميگويد: «بابا بيخيال! من شوخي كردم!» در همين مرحله ميبيند كه عدهاي، سوار بر موتور هزار، به صورت باشكوهي وارد كوچه ميشوند و احساسات مردم را به شكل بايستهاي، با زدن لبخند و شلنگ و زنجير، پاسخ ميدهند. پدر تو ميگويد: «بابا بيخيال! من دارم ميرم بچهام رو ببينم.» و در همان حالي كه دارد ميدود، با تعدادي ديگر از مردم، وارد خانهاي شده و پناه ميگيرد. پدر تو ميگويد: «مگه قايمباشكه؟» در همين لحظه آنها كه ترك موتور سوار شده بودند، ميپرند پايين و به شكل شاعرانهاي با لگد به در خانهها ميزنند و ميگويند: «سوك سوك! ميدونيم اونجا قايم شديد.» پدر تو ميگويد: «من دارم ميرم بچهام رو ببينم، وقت ندارم با شما بازي كنم.» چند لحظه بعد پدر تو از پشت بام، روي ديوار همسايه ميپرد و داخل خيابان ميشود. اولين موتوري كه از جلويش رد ميشود، ميگويد: «موتوري، تا بيمارستان چقدر ميبري؟» موتوري كه به شيوه مسالمتآميزي لبخند ميزند و در خيابان ميچرخد، از جيبش يك اسپري درميآورد و به طرف پدر تو ميپاشد. پدر تو ميگويد: «چه آدماي مهربوني! چه آدماي مهربوني! چه كار خوبي كردي اسپري خوشبوكننده بهم زدي آخه دارم ميرم بچهام رو ببينم.» اما چشمش يكدفعه ميسوزد و ميافتد در جوي آب. همانطور كشان كشان خودش را از جوي تا سر چهارراه ميرساند. آنطرف خيابان يك آقاي محترم ميبيند. ميگويد: «آخ جون! آقا كه شبها كه ماها خوابيم آقا مامور بيداره، وايساده اونور خيابون.» پدر تو براي رسيدن به آقا مامور، از بين چند ورزشكار كه با چوب بيسبال وسط خيابان ايستادهاند، از بين چند موتورسوار كه اسپري خوشبوكننده دستشان گرفتهاند، از بين چند نفر كه لباس راگبي پوشيدهاند، ميگذرد. يك دفعه يك نفر يك سيگارت (از همونايي كه تو چارشنبهسوري ميزنند، اما يه هوا بزرگتر.) ميزند و دود سفيد زيبايي سطح خيابان را پر ميكند. پدر تو اشكش درميآيد. وقتي اشكش درميآيد و به سرفه افتاده است داد ميزند: «چيزي نيست، چيزي نيست، خودتون رو ناراحت نكنين، اين گريه از خوشحاليه! آخه بچهام به دنيا اومده. دارم ميرم ببينمش» بعد وقتي چشمهايش دارد بسته ميشود ميبيند كه آقا مامور از آن طرف خيابان باشكوه و باصلابت به سمت او قدم برميدارد. پدر تو ميگويد: «آخي! چقدر قشنگ! چه دلسوز! آقا مامور كه شبا كه ماها خوابيم آقا مامور بيداره ميدوني... ميدوني چي شد... من فقط داشتم ميرفتم بچهام رو ببينم...» كه ديگر چيزي نميبيند. مايبيبي جان! پدرت وقتي چشمش را باز ميكند ميبيند روي تخت بيمارستان است. روي تخت بيمارستاني كه خيلي شلوغپلوغ است. يك طرف پرستارها كه دارند احوال او را ميپرسند، يك طرف ديگر بچه به دنيا ميآيد. پدرت صداي گريه نوزادي را ميشنود. با خودش ميگويد: «من هم داشتم ميرفتم بچهام رو ببينم.»
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 1 تیر 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر میشود- با حذف و تعدیل - منتشر میکنم اینجا.)