سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

یک کتاب قلمی و ناز در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم

طبقه‌ی همکف
در باز شد و یک کتاب قلمی و باریک، سایز دور صفحه 38 – 40، قد بلند، با یک صورت و طرح جلد زیبا (که یک‌جاهایی‌ش هم طلاکوب و نقره‌کوب بود)، با یک جلد چرمی برنزه و آفتاب‌سوخته (که وقتی کتاب مذکور داشته در ویترین آفتاب می‌گرفته، یک طناب بسته‌بندی رویش مانده بوده، و حالا که کتاب از پشت ویترین بلند شده بود و آمده بود داخل آسانسور هنوز رد سفید آن طناب کتاب‌فروشی دور جلد چرمی کتاب مانده بود!)، خلاصه یک کتاب قلمی با یک همچین اوصافی وارد آسانسور شد و من به قول مرحوم سعدی از در به در شدم.
گفتم: «سلام کتاب!»
کتاب گفت: «سلام آسانسورچی.»

طبقه‌ی اول تا هفتم

خیلی خوشحال بودم که به هر حال یک شخصیت به درد بخور سوار آسانسور شده است. اون هم کتابی با چنین مشخصات ظاهری!
گفتم: «کجا تشریف می‌برین؟»
گفت: «دارم می‌رم نمایشگاه کتاب! طبقه‌ی چندمه؟»
گفتم: «بیست و سوم.»
کتاب آهی کشید و گفت: «چقدر زود گذشت... یادش به‌خیر اون موقع‌ها که جوون‌تر بود توی محل دائمی نمایشگاه‌های تهران برگزار می‌شد... اون‌جا خیلی باصفا بود، سرسبز بود، گل داشت، حوض داشت...»
گفتم: «آخی.»
گفت: «قربون آخی گفتنت برم.»
گفتم: «من کلا کتاب و مسائل مربوط به تو رو همیشه پیگیری می‌کنم عزیزم... درکت می‌کنم... جوونی‌ت خیلی باحال بود.»
کتاب قطره‌ی اشکی چکاند. گفتم: «نازی... کتاب جون گریه نکن... درست می‌شه.»
بعد برای این‌که فضا عوض بشود پرسیدم: «چه خبرا؟ تازگی‌ها خواستگار نداشتی؟ حتما توی این جامعه‌ی کتابخوان و فهمیده و فرهنگی خیلی خاطرخواه داری.»
کتاب آهی کشید همچین و گفت: «دست روی دلم نذار...»
گفتم: «من که دست روی دل شما نذاشتم.»
گفت: «خواستگارم کجا بود؟ کی کتاب می‌خره؟ کی کتاب می‌خوونه؟ می‌دونی چند وقت چند وقت پشت ویترین کتاب‌فروشی‌ها باید دراز بکشم تا یکی بیاد و از من خوشش بیاد. راستش سالی به دوازده ماه یه نفر هم سراغم رو نمی‌گیره. می‌دونی چند وقته کسی دستش به من نخورده؟ می‌دونی چند وقته کسی به من یه نیگاه ننداخته؟ می‌دونی چند وقته کسی لای من رو باز نکرده تا نوشته‌های من رو بخوونه؟»
گفتم: «آخی.»
گفت: «قربون آخی گفتنت برم.»

طبقه‌ی هشتم تا پانزدهم

کتاب خیلی دلش پر بود. هم از مخاطبان و مردم، هم از مسوولان و سیاست‌گذاران.
گفتم: «الان اوضاعت چطوره؟ مجوز راحت می‌گیری؟»
گفت: «مجوز؟ شوخی می‌کنی؟ برای این که بتونم چاپ شم، سه نفر من رو بررسی می‌کنند! هر کدوم‌شون هم یه قیچی دستشه و هی از این‌ورم می‌بُره، هی از اون‌ورم می‌بُره.»
گفتم: «آخی.»
گفت: «قربون آخی گفتنت برم. همچین سه نفری می‌افتند روم و قیچی قیچی‌م می‌کنند که گوشت تنم آب می‌شه. یکی از دوستام صد و بیست صفحه بود رفت زیر دست‌شون، وقتی اومد بیرون شد هفتاد صفحه.»
گفتم: «چه رژیم لاغری خوبی.»
گفت: «یکی از دوستام مصور بود. هر صفحه‌ش چندتا عکس قشنگ داشت، وقتی رفت واسه بررسی و برگشت، روی هر عکسش یک ماژیک مشکی کشیده بودند، باقی عکس‌هاش رو هم با قیچی گرد گرد بریده بودند... انگار جنازه از اتاق تشریح بیاد بیاد بیرون.»
گفتم: «آخی... چقدر خشن.»
کتاب گفت: «یه دوست دیگه‌م یه کتاب مفصل و یه کار تحقیقی درباره‌ی حافظ بود. اسمش بود «ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی» اما وقتی اومد بیرون گفت با اسمش موافقت نکردند و گفتند "پادشه" که مشکل داره، "خوبان" که غلط اندازه، "داد" که ترویج بی‌بنداری در جامعه‌س!، "غم تنهایی" که سیاه‌نمایی محسوب می‌شه و جوون‌ها رو از راه به در می‌کنه. در کل گفتند "ای" و "از" مشکل نداره!» 
گفتم: «خب! اسمش چی‌یه الان؟ آخر چه اسمی رو مجوز دادند؟»
گفت: «الان اسمش "ای از" به سعی استاد حافظ شناس فلانی‌یه.»
گفتم: «الهی...»

طبقه‌ی شانزدهم تا بیستم 
گفتم: «حالا خودت رو ناراحت نکن کتاب عزیز! حالا بذار من سر فرصت بخوونم ببینم چی نوشته توت.»
گفت: «تو سپیدخوانی هم می‌کنی؟ نوشته‌های بین خطوط رو می‌گم که یه خواننده‌ی خوب باید اون‌ها رو هم بخوونه! یعنی حرف‌هایی رو که نویسنده بین حرف‌های دیگه‌ش نوشته...»
گفتم: «من تخصصم سپیدخوانی‌یه! من وقتی شروع به خووندن یه کتاب می‌کنم نمی‌ذارم هیچ جاش از زیر دستم رد شه.»
گفت: «آخی!»
گفتم: «الان می‌خوونمت.»

طبقه‌ی بیست و یکم تا بیست و سوم   
وقتی به طبقه‌ی بیست و سوم رسیدیم کتاب یک دفعه دپرس شد. هر چی بهش گفتم دیگر جواب نداد. فقط گفت: «هر چیزی یک دوران شکوفایی و اوج داره... دوران اوج من چند سالی می‌شه که گذشته...»
گفتم: «آخی. حیف کتاب به این خوبی... شما که این قدر خووندنی هستی عاقبتت این‌طوری شده، وای به حال باقی کتاب‌ها.»
د ر آسانسور باز شد و کتاب رفت.
من ماندم تنهای تنها و از جیبم کتاب برادران کارامازوف (سه جلدش را با هم یک‌هو!) را درآوردم که بخوانم. 


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 384
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)