خدایا
من وقتی اون لیوان بدشکل و بدرنگ انجمن صنفی روزنامهنگاران ایران رو گرفتم پیش خودم گفتم: «با حق عضویت من این بیریخت بدقواره رو تولید کردید؟ حالا که اینطورییه میرم ازتون شکایت میکنم!»
به خدا! خداجون اگه میرفتن دلو میخریدند و میدادند به بچهها خیلی بهتر از اون لیوان (ماگ) بدریخت بدترکیب بود.
خدایا
بعد وقتی رفتم کارتم رو تمدید کنم، دیدم حق عضویت رو گرون کردند. پیش خودم گفتم: «چندماه چندماه بیکاریم، بعد جای اینکه یه مستمری برای ما ردیف کنند، حق عضویت رو بالا میبرند؟ باشه، حالا که اینطورییه ازتون شکایت میکنم!»
خدایا
بعد متوجه شدیم دوسالی میشه که کارتم رو تمدید نکردم. من ساده خیال کردم بهم تخفیف میدن. اما در کمال ناباوری حق عضویت جدید رو ضربدر سه کردند! و من چهل پنجاه هزار تومنی، پیاده شدم. فکرش رو بکن خدایا! چهل پنجاه هزار تومن خب پولییه واسه خودش... البته اونموقع هنوز طبقهبندی خانوار مشخص نشده بود، اما سیبزمینی به خاطر انتخابات هنوز ارزون بود، خیلی ارزون بود!... بگذریم. خب این دیگه ظلم آشکار بود که حقعضویت امسال رو ضربدر سه کنند. بیرحمی بود. بیانصافی بود. باهاس پول هر سال رو سوا سوا حساب میکردند. برای همین پیش خودم گفتم: «حالا که اینطورییه ازتون شکایت میکنم!»
خدایا
اگه این موضوعها پیش پا افتاده باشند هم، بعدش اتفاقی افتاد که من دیگه نتونستم آرامش درونیم رو حفظ کنم. اینجا رو گوش کن خدا؛
خلاصه پول بیزبون رو که ازم گرفتند، گفتند: «باهاس بری پنج تا نمونه کار بیاری!» آره خدا! موضوع همینجاست! اونها با احساسات من بازی کردند! دیگه مطمئن بودم که میرم ازشون شکایت میکنم! تمام غرور طنزنویس جوانی مثل من رو جریحهدار کرده بودند! من اونموقع ستون طنز فال قهوهی اعتماد ملی رو مینوشتم و خیال میکردم اگه حموم عمومی هم برم، همه باید من رو بشناسن! برای همین وقتی توی دفتر انجمن صنفی روزنامهنگارن که با خزینهی حموم عمومی فرق اساسی داره، من رو نشناختند یا خودشون رو زدند به اون راه (آخه خانومه داشت ریز ریز میخندید خدا جون.) من دیگه خیلی عصبانی شدم و پیش خودم گفتم: «اون ممه رو لولو برد، من میرم ازتون شکایت میکنم!»
خدایا
اما یه دفعه یه اتفاق سینمایی افتاد. خانم بدرالسادات مفیدی یهو پیداش شد (واقعا عین فیلمها یهویی اومد تو) و گفت: «من میشناسمش! کارتش رو تمدید کنید!» (حالا اگه سینما بود یه نمای بسته از چهرهی خانم مفیدی نشون میداد، بعد یه میمک از من که گل از گلم شکفته، بعد قیافهی جاخوردهی کارمندها رو نشون میداد که ضایع شده بودند.)
خلاصه وقتی رییس انجمن صنفی روزنامهنگاران گفت من رو میشناسه، من منیتام ارضا شد و غرورم ترمیم یافت! و از خیر شکایت از انجمن صنفی روزنامهنگاران گذشتم.
خدایا عکس فوق برای شناسایی ضمیمهی نامه شده است
خدایا
حالا که دارم این مناجاتنامه رو برات مینویسم یه دلیل ساده دارم. گفتم شاید پرسنل شما، توی شلوغیها و شیر تو شیری بعد از انتخابات و توی بروکراسیبازی و دفتر دستکبازی حسابرسی مردم، بعضی شکایتها رو دریافت کرده باشند، اما دیگه پس گرفتن شکایت رو دریافت نکرده باشند.
خدایا
من همونموقع شکایتم رو از انجمن صنفی و رییسش پس گرفتم! آره فدات شم.
خدایا
اونروزها روزهای شلوغی و بحبوبهی انتخابات بود. فقط میخواستم بهت بگم امروز جایی خووندم آه مظلوم میگیره! میخواستم یک چیزی رو برات توضیح بدم. اگه به خاطر آه من خانم مفیدی هنوز دربنده، باهاس بگم اشتباه شده. من همون موقعش هم شوخی کردم، الانش هم به صورت کاملا رسمی از خیر شکایتم میگذرم!
ببین خدایا
من اینور و اونور بررسی کردم، بعید میدونم موضوع دیگهای برای ادامهی بازداشت خانم مفیدی باشه. اگه فقط مساله شکایت من به خاطر اون لیوان کذایی بوده، که پروندهش رو ببند و آزادش کن. قربون دستت برم الهی. راستی الان توی لیوان انجمن مداد گذاشتم، اگه لازمه ضمیمهی پرونده کنی مدادهاش رو خالی کنم با پیک بفرستم، یا یک فرشتهای چیزی بگید سر راه بیاد ازم تحویل بگیردش.
پسنویس اول:
راستی خدایا! مگه قرار نیست هر چیزی راه طبیعی و اداری خودش رو طی کنه؟
خب، وقتی من هنوز شکایت نکرده بودم چرا ترتیب اثر داده شد؟
در ضمن من شکایتم رو پیش تو آورده بودم، نه به دستگاه قضایی! پس ترجیح میدادم خودت بهش رسیدگی کنی نه باقی برادرا! جدی میگم خب فدات شم، نه اینکه کار برادرا رو قبول نداشته باشم، میگم سرشون شلوغه. همین.
پسنویس دوم:
خدایا این دعا و نیایش رو من به صورت رسمی منتشر کردم، تا سریعتر ترتیب اثر بهش بدی قربونت برم. بعدش هم همونطوری که باهات حرف میزنم نوشتم که مطمئن شی این نامه در صحت کامل عقل و روح و جسم و اینا نوشته شده و هیچ فشاری در کار نبوده!